محل تبلیغات شما



زنگ تفریح با صدای تیزش توی حیاط خلوت مدرسه میپیچید. صدا کلاغهایی را که در حیاط میپلیکدند تا خوردنی های روی زمین ریخته را بخورند فراری میداد. در حقیقت صدا طوری بود که زهره آدمیزاد را هم آب میکرد ولی خوشحال کننده بود. مثل گلوله جنگی از کلاس میزدیم بیرون. کلاسهای 35 نفره با نیمکتهای چوبی استخوان شکن. چسبیده به هم سه نفری مینشستیم. معلم که موی ملک الموت به تن داشت خودش هم مثل ما بود ولی آن موقع ما نمی فهمیدیم . از پله ها سرازیر میشدیم و بعد در حیاط زیر آفتاب پاییزی کف حیاط و یا روی پله ها مینشستیم . زمین سرد بود و هوا هم ملس ولی آفتاب گرممان میکرد . اگر تغذیه داشتم میخوردم ولی اغلب نداشتم . مادرم حال و حوصله نداشت البته شاغل هم بود ولی مهمتر از همه این بود که من دخترکی از ازل چاق بودم ومادرم نمیتوانست بپذیرد که نواقص من هم جزئی از کلیت من است بنابراین صبحانه نمیخوردم و تغذیه هم نداشتم . دو هیچ به نفع مادرم ولی صد هیچ باخته بودم به چاقی چون بالاخره دو تا رفیق پیدا میشد که دستم را تا آرنج فرو کنم داخل پاکت چیپس پاک شان و دو پر بخورم . بچه های خوشبخت تری هم بودند که ظرف غذای گرم می آوردند. بوی غذاشون دیوانه کننده بود ولی از غذای کسی دلم نمیخواست بخورم. میوه ها و حتی تی تاپ هم وسوسه نمیکرد. در هر حال چه با تغذیه چه بی آن طعم آفتاب در زنگ تفریح و در خنکی پاییز شاه بیت لذت در تمام زندگی به حساب می آید . حداقل در دوران کودکی که با همه نوع زور و ستم و شرایط محیطی و تربیتی و جغرافیایی و ی هیچ نوع دموکراسی معنی داری برای ما بچه ها وجود نداشت؛ این لذت بی بدیل بود . در عالم بزرگسالی دیگر هیچ وقت این همه بی مسئولیتی این همه کشداری زمان و این همه خوشی در مدت کوتاه را نشناخته ام . شاید بشود شیرینی چنین لمیدن پاییزی را با اولین بوسه های عاشقانه برابر دانست. هر دو مستعجل و در شرف پایان هستند هم جوار معشوق و هم زنگ تفریح لامصب که با صدای فی شوک آور زنگ پایان می یافت. هر چه بود بعد از آن سالها؛ حتی اگر اکنون ساعتها در لوکسترین مکانها روی راحت ترین مبلها و در مقابل بهترین منظره ها زیر آفتاب پاییز بنشینم حتی اگر نخی سیگار هم روشن کرده و در دودش پنهان شده باشم هرگز آن سرخوشی و آن بی خبری و آن بی اطلاعی از دنیای اطراف برایم تکرار نخواهد شد. بعد از مدرسه طی طریق به سمت خانه هم خوب بود . نوشیدن آب یخ از آب سرد کن بین راه و در کمال ناباوری با لیوان فی عمومی که به آبسرد کن زنجیر شده بود و دیواره اش از سرما عرق میکرد و یا در کاسه دست که آلوده به همه دنیا بود. از دستفروش کنار مدرسه یا آلوچه میخریدم یا چیپس . بیشتر آلوچه . منگنه را با دندان میکندم و از همان وسوراخ میخوردم و به یاد ندارم هرگز در کودکی مریض شده باشم . از کلاس دوم برای رفتن به خانه کلید داشتم مادرم بعد از من میرسید. گاهی از غذای شب چیزی داشتیم و گاهی نداشتیم . باید موقع غذا خوردم برای برادرم هم نگه میداشتم . رعایت انصاف سخت بود ولی تمرین کردم منصف بمانم . گاهی هم غذا نبود. نیمرو میکردم . برای تنوع هر آشغالی به آن میزدم. در خانه مشغول دنیای خودم میشدم . گاهی کتاب میخواندم گاهی مینوشتم گاهی نقاشی میکردم و البته تا زور مادرم نبود ابدا مشق نمی نوشتم . در شهد نوچ کودکی و نوجوانی زمان را سپری میکردم. از ده یا یازده سالگی کتاب بهترین رفیق شد. اولین رمان بعد از کتابهای کودک فکر میکنم خرمگس بود. ترجمه عجیبی داشت. جذابیتش برایم تصویر نقاشی فرانسیسکو گویا بود که مردی رو بروی جوخه اعدام است. این نقاشی من را سحر میکرد و چند بار کتاب را شروع کردم ولی نمیفهمیدم جریان چیست. اولش نوشته بود دو نفر در اتاق هستند کاردینال و آرتور ولی کاردینال به آرتور میگفت کارینو و من نمیفهمیدم کارینو کیه؟ اینها که سه نفر میشدند؟ مترجم هم زحمت نکشیده بود بگوید کارینو یعنی عزیزم. حداقل خرمگس را سه بار خوانده ام و جدیدا وسوسه افتاده دوباره بخوانم . همین باعث شد چند بار کتاب را شروع و رها کنم . اما کتاب دیگری که باید یازده یا دوازده سالگی شروع کرده باشم . شوالیه قهرمان بود. از میشل زواگو فکر کنم البته . داستان یک شمشیر زن که در پاریس با کنت دو ریشیلیو بدجنس مکار رو برو میشود. این اسم ریشیلیو و قدرت و مکرش در روحم میخ شد . جالبه که هنوز در پاریس خیابانی به این نام و سالن تئاتری که ریشیلیو تاسیس کرده وجود دارد. با همه ظالمی یک خاصیتی داشت این کنت ولی وقتی بر حسب اتفاق در این خیابان قدم گذاشتم حس کردم از یکی از کوچه های فرعی شوالیه بیرون خواهد پرید تصویر کوچه ها، کالسکه ها و پاریس داخل کتاب از واقعیتی که میدیدم زنده تر و عمیق تر بود. دور نشوم. واقعیت این است که من فکر میکنم . خوش ترین ایام زندگی آدمیزاد بین 5 سالگی تا 15 سالگی است. عصاره و خلاصه و روشنترین زمان است . ده سال در هپروت که این روزها مادر و پدرها از بچه هایشان دریغ میکنند. برای من هپروت تا 15 سال طول نکشید همه عوامل محیطی هجوم آوردند که آن را خدشه دار کنند اما من مقاوم بودم . مدرسه،جنگ ،مادر کمال گرا، کمبود و جیره بندی و نداری و هزار دلیل ولی من از کتابها و هپروت بیرون نیامدم و بزرگترین حسرت زندگی ام تا به امروز این بود که نتوانستم همه کتابهایم را نگه دارم . آرزوی همیشگی ام این بود که کتابخانه بزرگی داشته باشم تا این ثروت بی اندازه را از خرمگس جلد پاره ام در آن نگه دارم تا خاطرات جک استرا که الان در حال خواندنم ولی کتابها را بارها جابه جا کردم و در این دو دهه اخیر مکرر تصفیه کردم و بخشیدم چون هیچ وقت فضا فراهم نشد که نشد. در هر حال هپروت نوجوانی ام با بوی پاییز با گرمی آفتاب با نسیم خنک این فصل بی نظیر برایم دست نخورده و بی بدیل ماند و اعتراف کنم که حتی بعدها تجربه عشق و هجر هر دو در پاییز، هیچ وقت آن طور عمیق در روحم ماندگار نشد که آن خاطرات کودکی . آنقدر خالص ناب و معصوم و روشن هستند که تکرار ناپذیر باقی خواهند ماند. یاد آوری همین خاطرات است که هر چند یکبار به یادم می آورد که دنیای بچه هایم را با بولدوزر رقابت و مسابقه و مدرسه تیز هوش و زیر نگیرم . یادم می آید که میکرو فقط یازده سال دارد و بعد چشمم را میبندم و به یازده سالگی خودم فکر میکنم . لذت نابی میبردم از یک خواب بعد از ظهر، از یک خوراکی جدید، از خواندن یک داستان، از سفر به یک شهر دیگر. این طور وقتها ترمز میگیرم و به خودم میگویم ترمز کن بگذار بچه با کشسانی زمانش مثل آونگی این سو و آن سو برود. مگر چند بار تکرار میشود؟ اگرچه از سویی دیگر هجوم بی حد داشته ها چه خوردنی چه پوشیدنی و دیدنی معنی لذت را برای بچه های این روزها مخدوش کرده است . برای من کفش هایی که مادرم از مسافری که از آلمان آمده به قیمت 190 تومان خریده بود ( شاید 800 تومان؟ ولی رقمی بود برای من و زمانه بزرگ ) مثل یک غنیمت جنگی بود. موقع راه رفتن نگران بودم کفش سابیده شود. قضیه فقط توان یا ناتوانی برای پرداختن این پول نبود که البته مهم بود ولی قضیه این بود که اصلا امکانی برای خریدن چنین کفشی دیگر وجود نداشت. یک جفت کفش کرم رنگ پیرنه خیلی زشت ولی خراجی که از هزار جور اما و اگر گذشته و به دست من رسیده بود. تاکید های مادرم هنوز در گوشم مانده که این کفش چنین است و چنان است. کما اینکه اولین مک دونالد عمرم را شبی خوردم که خاله ام از آلمان می آمد و به رسم آن زمانه پدرم رفته بود فرودگاه تا خاله و شوهر خاله را بیاورد منزل ما . خانه خودشان در تهران بود ولی رسیدند تهران آمدند منزل ما و نیمه شب من را از خواب بیدار کردند. خاله ام دو تا همبرگر مک دونالد از فرودگاه فرانکفورت خریده بود و آورده بود تا ما بچه ها بخوریم. مگر امکان دارد طعم آن همبرگر را دوباره چشید؟ یا مگر بچه های این روزها درکی از این همه شوق و انتظار برای چیزی دارند؟ چشم انتظاری کودکی ام وقتی کلاس سوم بودم و میرفتیم منزل دختر عمه ام که کارمند لوفت هانزا در ایران بود به یادم مانده. همیشه در بساطش برای من یک موز کوچک و قطعه ای شکلات داشت که به دستم میداد و من را میفرستاد در کنجی از خانه اش تا پنهان از بچه های خودش موزم را بخورم. اینها سهم من بودند. زمانه ای بود که موز نماد استکبار جهانی بود و فقط مسافر آن را از خارج می آورد. اغلب هم ریز و زیادی رسیده بود. در خلوت کنج آشپزخانه اش خوردن موز را تا مدتها ادامه میدادم. به همه اینها عشق به یک بسته مداد رنگی سی و شش رنگ و یا داشتن یک کیف مدرسه اندکی متفاوت را اضافه کنید. همه این حسها با وزیدن نسیم پاییز و حس بازی آفتاب و سایه از خلال برگهای در حال زوال در من زنده میشود. عجیب این است که همه فراغت تابستان با همه تفریحات بی نظیر و خوردنی ها و آزادی هایش اینقدر که همان ده دقیقه زنگ تفریح با بوی پاییز عجین شده در ذهن من ماندگار نشده است. حالا بوی پاییز است و خنکی صبحگاه و تاریکی زودرس عصرش. آیا ما در هشتاد سالگی اگر که باشیم این روزهای خود را به یاد می آوریم ؟ آیا خاطرات کودکی مثل عکسهای قدیمی رنگ نمیبازند ؟ آیا چهل سالگی هم میتواند در دور دستها شیرین به نظر برسد؟ نمیدانم ولی مادرم میگوید قدر این وقتها که بچه ها هنوز در کنارت هستند را بدان . این ایام خوشترین ایام عمر است. ممکنه قدرش را دانست؟ چطوری ؟ شما میدانید؟


چهار شنبه گذشته از طرف آقای رضایی راد کارگردان تئاتر دعوت شدم برای نمایش فرشته تاریخ . رفتن به تئاتر یک فرهنگ و هنر بالاتری نسبت به سینما میخواهد یک طوری برای تنبلها ساخته نشده است. همیشه شب است و از آن ساعتهای روتین 90 دقیقه ای سینما خبری نیست و ماشالله سینما هم در نبود کارهای جدی اش کم کم من را پاپ کورن خور کرده .

یکی از مزایای پیری این است که همه چیز از جدیتش در می آید . آدم تبدیل میشود به کسی که فکرش را نمیکرد . البته هنوز خیلی بی حس نیستم ولی سعی میکنم بشوم. برای تحمل روزگار اطراف گویا باید کمی  کور، کمی کر و شاید کمی خرتر بود . در هر حال از یکی از دوستان فرهنگی ام خواهش کردم همراهم باشد. ساعت هفت و نیم تئاتر در سالن چهار سوی تئاتر شهر آغاز میشد. دنیای تئاتر برایم غریبه است. حرفه ای هایش را نمیشناسم و نه حتی آماتورهایش. علاقه مندانش برایم جالب هستند و فضایش زنده و سرشار از چیزهایی  است که بدنه اصلی اجتماع فرسنگها با آن فاصله دارد. این ها که میگویم تعریف نیست چون به واقع آدمی نیستم که برنامه های تئاتر را دنبال کنم ولی دغدغه داشتن در این عرصه و کار کردن در این فضا خیلی برایم جالب و عجیب است . اصلا اون طوری فکر کردن خودش سخت است.

داستان فرشته تاریخ در مورد ساعات پایانی زندگی والتر بنیامین فیلسوف یهودی دوران آلمان نازی است که قبل از افتادن به دست گشتاپو در بندر پورت بو خودش را با اوور دوز مورفین میکشد. البته در این مورد اخیر مناقشه هست . مثل همه خودکشی های جهان. خوش باورها فکرمیکنند مگه ممکنه خودش را کشته باشه پس شاید دستش خط خورده و سیاه بین های تاریخی مثل من میگویند آه چه کار حسابی . بدبختی اسن است که مرز را پس از این خودکشی باز کرده اند و هانا آنت و دیگران از همین مرز به امریکا گریخته اند. مرگش راهگشای بقیه شده و دردناک اینکه نوشته و ایده های بسیاری را با خود در کیف دستی حمل میکرده که از بین رفته اند.

البته من بنیامین را نمیشناختم . ایده های بنیامین یک ترکیبی از  روح دین یهودیت در عین ناباوری به صهیونیسم و ضدیت با نازیسم و فاشیسم است . یعنی یک نمونه نادر در نوع خود که در اوج یهودی ستیزی و یهودی کشی تسلیم پروپاگاندای جهانی صهیونیسم هم نشده است. اتفاقا تئاتر آقای رضایی راد به اندیشه های بنیامین بسیار وفادار بوده است . بیشتر جمعه را به لطف گوگل مشغول خواندن در مورد بنیامین و معشوقه اش آسیه لاسیس بودم. زنی که به همه هنرهای فیلسوف مورد نظر کمونیسم را هم افزوده است.

این بندگان خدا در عصری زندگی میکردند که داعیه برابری کمونیسم هر کس و ناکسی را به خود جلب میکرد و به نظرم کسی نمیتوانست منکر جذابیت این ایده بی اندازه عدالت خواهانه باشد. منتها در ایران کمونیسم رفت زیر بال شوروی و مثل همیشه به چاه رسید . در هر حال ایده های والتر بنیامین شاعرانه، متضاد و متعالی است و اصولا چطور میشه فلاسفه را از وهم مبری دانست . وقتی در مورد آدمهای معاصری حرف میزنیم که شاید به اصول اخلاقی جامعه خیلی اهمیت ندهند گیج میشویم ولی گذر زمان ارزشمندی آنها را نشان میدهد. مثل وقتی خاکی از کف رودخانه در می آوریم در میان آن چیزی مثل طلا برق میزند.

 اما پس از تئاتر دیدن پارک دانشجو و حوالی اش در آن ساعت ده و نیم شب خودش سه تا فیلم وسترن بود. پسرهای جوان با تیشرت های پولک پولکی براق و مردهای تک و توک و هنوز در آن ساعت شب صدای گوشخراش موتور سوارهایی که عبورشان از کوچه بند دلم را پاره میکرد و باعث میشد کیفم را محکم بچسبم. خوشبخت بودم که دوستم با ماشین آمده بود ولی در آن ساعت شب که از تئاتر سنگین بیرون آمدیم جهتها را برای چند دقیقه گم کردیم. دنبال یک زن میگشتم در خیابان تا آدرس بپرسم . زن و مردی نزدیک شدند. رفتم و پرسیدم در حال سوال بودم که فهمیدم فارسی گفتگو نمیکنند. فرانسوی بودند. گفتند اگر فرانسه بپرسی میشه . پرسیدم مگه شما تهران را میشناسید البته من به انگلیسی پرسیدم. گفتند بعلله. آنچنان تیزو بز آدرس دادند گویی صد سال ساکن بوده اند. خنده دار بود . نه مثل من از تاریکی و غریبگی میترسیدند و نه نگران موتور و موبایل و کیف بودند یک کلمه هم فارسی جز ممنون بلد نبودند ولی از من بهتر میدانستند تالار رودکی در کدام جهت است .

بر گردیم به والتر بنیامین

 

اتفاقا چندی  پیش دوستی که مکرر و بی وقفه با انواع عبارتهای نامطلوب  مثل  خائن و ابله و بی شرف و . . . . خطابم میکرد بابت رای دادن در انتخابات، پیامی در گروهی تلگرامی  گذاشته بود در مورد اینکه کشور آلمان کلا فاقد فیلسوف درست و درمان است . کل متن پیام به قدری حیرت آور بود که به زحمت سکوت کردم. مدتی بود بر سر ماندن در این گپ و گفت مستاصل بودم ولی بالاخره برای تربیت شدن خودم و خودش سکوت پیشه کردم به جای فرار. ماندم به شرط حفظ آرامش و البته برای تادیب خودم. فقط  در تمام مدت تئاتر با خودم فکر کردم کاش داستان تئاتر را زودتر میدانستم تا دعوتش میکردم به عنوان همراه بیاید و از شنیدن این همه اسم فیلسوف آلمانی که قرن ها را زیر سیطره گرفته اند به فکر فرو برود. این روزها ظهور راست افراطی به طرز اعجاب آوری ترسناک است و چهره ای کریه دارد اما اینکه یک دفعه ببینیم در زیر پوست خودمان هم تا این حد نفوذ کرده وحشتناک است. مدتها از چپ افراطی کشیدیم بعد چپ افراطی در یک چرخش حیرت آور مذهبی شد بعد راست افراطی زد چپ را داغون کرد بعد حالا راست افراطی دنیا را گرفت.

یعنی راهی برای رستگاری بشر وجود ندارد . قرنها درد و رنج و جنگ و مرگ و نیستی و تباهی را پشت سر گذاشتیم ولی همان اشتباه ها همان راست و چپها و همان دعواها و تعصبها. چرخه باطلی از هیچ چیز را دوره میکنیم.

بگذریم

تابستان داغ و پر هیاهویی را میگذرانم . باور کنم یا نه سال دیگر ماکرو امتحان کنکور دارد. از کنکور و تمام حشو و زوائدش تنفر دارم. همه ناامیدی ها و بدبختی های سال کنکور را به یاد دارم و از اتفاقات شیرین روزگار من نه هیچ وقت بچه مرفهی بودم و نه هیچ وقت در کودکی آرامش را شناختم سال کنکور که نورعلی نور بود و فقط نپرسید چرا و چگونه. هر چه بود بد بود. حالا با دیدن چشمهای گود رفته و موهای چرب و پریشان و رنگ پریده ماکرو دلم میخواهد بزنم خودم را ناکار کنم که باعث شده ام همین تجربه چرند را بچه ام از سر بگذراند . از سویی یک مادر در درونم از این سختی رنج میکشد از سویی یک مادر دیگر میگوید خودت گذراندی او هم میگذراند.

روز به روز بیشتر پی میبرم که هیچ وقت اهل مهاجرت نبوده ام . من تنبل تر، کله خراب تر و بی انگیزه تر ازین بودم که سالها بدوم و دنبال کنم و تحمل سختی کنم برای مهاجرت. همیشه فکر میکردم ماندن سخت تر است . این روزها با این رگ و ریشه که دراین کشور دارم و با درک این نکته که خوب یا بد زندگی میگذرد فهمیدم که کندن و رفتن تنه به تنه جنون خواهد زد برایم . در تمام سال کنکور و تا اعلام نتیجه یکی از کابوسهای تکرار شونده ام مهاجرت بود. مشاهده رفتن اقوامم که به دلیل عدم موفقیت در کنکور یا فرار از سربازی یک دفعه بوس بوس خداحافظ میشدند به طور عمیقی در ناخودآگاهم ریشه کرده و هنوز یکی یکی میبینمشان که در تشییع جنازه مادر ها و پدرهای چشم به راهشان چقدر رفتار پیچیده ای دارند. من هم شبها خودم را میدیدم که در سالن فرودگاه مهر آباد در حال کندن از ایران هستم . چشمهایی که هر چه میبیند کفایت نمیکند و چشمخانه نمیتواند کل وطن را درخود جای دهد و برای حفظ همه جزییات تلاش میکند ولی به هر حال میرود و جلوی زندگی را هیچ کجا نمیشود گرفت. دنیای بیرون ما را با خود خواهد برد و بندهای اتصال مستقیم به رشته های وجدان آدم گره میخورد. مادر مریض پدر گرفتار خواهر خشمگین برادر درمانده .

مهاجرت تنه به تنه مرگ دارد و من همیشه فکر میکردم قسمتم نبود یا نشد ولی باید با خودم کنار بیایم . من هم آدمش نبودم . بناپارت راحت است. طالب میخورد میگوید میدونی من چرا برگشتم بریا عطر طالبی . کوه را میبیند میگوید میدونی چرا برگشتم تا هر روز این البرز را ببینم. میکرو و ماکرو دارد میزنند: یعنی برای بوی طالبی ما الان ایجاییم؟

همیشه به بناپارت میگویم میدونی چرا امریکا امریکاست؟ چون از هر قاره جهان، جسورترها عازمش شدند. چه ایرلندیهای ماجراجو چه یهودیهای سر گران و زیرک آلمانی که به موقع و نه مثل والتر بنیامین فرار کردند و حتی مکزیکی های شجاع و البته ایرانیهای صبور . این ها نمونه های ژن مرغوب دنیا هستند .

پسر دائی پدرم سالها پیش وقتی کانادا به نظر ما فقط مامن خرس قطبی به نظر میرسید رفت کانادا زنی کانادئی گرفت و سالها آنجا بود . این بماند که مدتی در حوالی انقلاب ایران زندگی میکردند و سال 58 موقع تسخیر سفارت امریکا صبح از خواب بیدار شد و دید آنا ماری ،خانمش با لباس خواب در رفته است! از ترس دیوانگی همان چپ های افراطی کانادئیها را شبانه بردند. در هر حال این پسردائی میگفت سالی چند نفر امریکایی می آیند کانادا تا بروند درون بشکه یا قایق یا هر کوفتی و از نیاگارا بیافتند پایین. هیچ کدام زنده نمی مانند اما باز هم می آیند و باز هم و باز هم . همین جسارت که با آدمهای جسور به امریکا وارد شده دنیای دیگری ساخته است . اتفاقا در بزرگداشت ارسال انسان به ماه عظمت این ملت عجیب و غریب دیده میشود. آدمهای الکی خوشی که به فاصله سی کیلومتری روی سقف ماشین و روی زمین خدا خوابیده اند تا این واقعه را به چشم ببینند و از آن  سو دانشمندان و مهندسها و . . . . که با دقت مشغول یک عملیات عجیب هستند و اینها با هم ملتی را تشکیل داده اند.

خلاصه حیف از ژنهای ایرانی جسوری که رفتند و مخزن ژنتیک این مملکت را خالی کردند. وقتی برای اولین بار تخت جمشید را از دور دیدم با خودم گفتم آها این طور است که ما دیگر از این ژنها نداریم اینها یک سری آدم دیگر بودند و رفتند و فکر میکنم این اتفاق بارها بیافتد و افتاده است.

اما این روزها سخت در فکر و خیال نوشتن داستانی بلند هستم و هیچ نمیدانم چه خواهد شد. اراجیف؟ رمان ؟ قصه ؟ چه خواهد شد واقعا بسته به چیست را هم نمیدانم . این بی سوادی بزرگی در عالم نوشتن است که کسی که مینوسد افسارش را بدهد دست حس و بخواهد آن آدم های کوچکی که در سرش زندگی میکنند او را به هر کجا ببرند.

برای من خاطره این آدمهای کوچک وقتی شروع شد که عمه ام که در تلویزیون آموزشی ایران جز اولین ها بود من و مادرم را که مدتی مجری برنامه آموزشی بود با خود برد به تلویزیون. گروهی دختر و پسر جوان و شیک و مدرن و امروزی که امروزش روز هیپی ها بود، آنجا بودند. به من خیلی خوش گذشت. باید پنج سالم بوده باشد و فقط میفهمیدم اینها برای رادیو یا تلویزیون برنامه درست میکنند. یکی شان یک جلیقه پوست گوسفندی به تنش بود . یا من این طور یادمه و از آن مهم تر اینکه شاهزاده شهناز هم بین آنها بود . خلاصه این خاطره از هیبت و پچ پچی که در مورد شاهزاده بود و باحالی و شادمانی آن جمع رفت در مخ من ثبت شد. بعدها تمام کودکی ام آرزو داشتم رادیو مادرم را باز کنم و این آدمها، به خصوص آقای پوستین پوش و شاهزاده خانم شهناز را که به اندازه یک مداد سیاه شده بودند از رادیو بیرون بیاورم. دنیای گالیوری در مخ من هنوز باز است و این آدمها گرچه در فراموشی ها و پیچیدگی های مخم کم کم محو و ناپدید میشوند ولی با من حرف ها دارند و قصه هایی دارند که ممکن است جدا چرند از آب در بیایند ولی من باید آنها را بگوم چون این زنها و مردها در لابه لای چین و چروکهای مخ من اسیر شدند . خیلی آرزو دارم یک قصه حسابی شود و البته امیدی ندارم .

 

بیایید دعا کنیم که تا دفعه بعد که دوباره وبلاگ را آپ میکنم   هنوز همه ما همینجا که هستیم باشه . نه جنگی نه موشکی نه کشتی و نه پهبادی از هیچ چیز و هیچ کجا ساقط نشده باشد.


سال 1386 بود که یک بار تلفن همراهم زنگ خورد. در حال رانندگی بودم . کنار کشیدم. شماره ای ناشناس بود ولی برداشتم. صدایی گرم و گیرا گفت سلام خانم عباس عبدی هستم. یک دفعه ساکت شدم. من و عباس عبدی ! صدا گفت نه اون عباس عبدی .من عباس عبدی نویسنده هستم. مجله هفت.

به یاد آوردم. نقدی مثبت بر داستانم نوشته بودند. مشغول شدم صدای صمیمی برایم توضیح داد که یک جمع ادبی قصد نقد کتابم را دارند. مطمئنم که در آن لحظه از شادی سرم به تاق ماشین میخورد. داستانها  وکتابها که چاپ میشوند درست انگار افتاده باشند در یک سیاهچاله. انگار فرزندی که پس از به دنیا آمدن در هیاهوی زایشگاه گم و گور شود. بیست و یک خرداد قرار ما شد در اصفهان.

آن موقع قطار پردیس بین تهران و اصفهان بود و خانوادگی م راهی شدیم . میکرو هنوز به دنیا نیامده بود. من باردار بودم و به مصداق همه تغییرات هورمونی بسیار ترسو و شکننده و شاید بشود گفت در نوعی توهم رنج آور .

عصر روزی که رسیدیم با آقای عبدی در لابی هتل سوییت قرار گذاشتیم. مرد سیه چرده ای بود که در عین جوانی موهایی سپید داشت.

حقیقت این است که من به طور ذاتی خیلی خجالتی هستم . یک ترکیب غیر قابل باوری از یک برونگرای خجالتی که گاهی فلج میشوم ولی صمیمیت، سادگی و متانت و فرو تنی آقای عبدی کار را برایم راحت کرد. قرار شد فردا صبح در میدان نقش جهان یکدیگر را ببینیم و عصر برای روخوانی داستانی به انجمن بروم و البته نقد کتابم.

در میدان نقش جهان  مرد دوست داشتنی آبادانی که خانواده اش در اصفهان بودند و خودش در قشم زندگی میکرد چشمان من را به دیدن باز کرد. گرچه اصفهان را دیده بودم ولی وقتی زیرگنبد منحصر به فرد مسجد شیخ لطف اله ایستادم مرغ بهشتی را در قله آن به من نشان داد. سر به هوا در میان مسجد ایستاده بودم و مجذوب امضای یک معمار که یک دوست بعد از قرنها به من نشانش میداد.

بعد از میدان ما به همراه آقای عبدی رفتیم به دفتر آقای اخوت یک دفتر ساختمانی در یک عمارت قدیمی که بزرگترن اتاقش با ارسی ها و شیشه های رنگی هوش از سرم برد. آقای اخوت محکم و قدرتمند بود و در مقابلش حس میکردم یک قطره ام .

بناپارت همراهم بود و شاید از خودش میپرسید این زن ملنگ من چطوری با این آدمهای جدی از نوشتن حرف میزند؟ راستش خودم هم نمیدانستم شاید همه اش به لطف آقای عبدی بود که نوشته را موشکافانه و بی تعصب و با فرو تنی میخواند. یادم هست وقتی اولین بار با هم تلفنی صحبت کردیم گفت صداتون چقدر جوان است ! و وقتی من را دید گفت خودت هم که جوانی .

بعد از آن جا به همراه هم رفتیم رستوران . متاسفم که به خاطر ندارم چطوری رفتیم و حتی درست یادم نیست کدام رستوران شاید خوان گستر. آقای اخوت مهمانم کرده بودند و از خجالت این محبتشون مردم و زنده شدم.

عصری برای خواندن داستان رفتیم . ماکرو را به مادرم سپردم . آقای عبدی خیلی آرام گفت ببین هرچی ایراد گرفتند جواب نده. فقط گوش کن.

داستان را شروع کردم . داستانی که میخواندم یکی از داستانها ی کتاب من یک سایه ام بود به نام سایت خورشیدی . شخصیت اصلی و شیطان داستان که دنبال خلاف میرفت و راهش رابرای بقیه جور میکرد اسمش عبدی بود. به تعداد بارهایی که اسمش را میخواندم از آقای عبدی معذرت میخواستم. مرد عزیز با لبخندی میگفت ادامه بده.

سفر کوتاه بود . یک بار دیگر آقای عبدی را دیدم و آخرین خاطره ام از اصفهان کالسکه سواری در میدان نقش جهان است که نور عصرگاهی گنبد مسجد شیخ لطف اله را طلائی کرده بود . با خودم گفتم نمیشود اصفهانی بود و هنرمند نبود.

بعد از اصفهان رابطه جسته و گریخته ام با آقای عبدی برقرار بود . گاهی من زنگ میزدم گاهی او . صدایش را امواج و کلکهای مخابراتی از قشم به من میرساند. از تصور اینکه سالها تنه به تنه اقیانوس میزند و مینویسد و عکس میگیرد حس میکردم به واقع مرغی دریایی است . غبطه بر روح  آزادش میخوردم.

چند سال پیش برای شرکت در نمایشگاه کتاب به تهران آمده بود. با هم در پارک آب و آتش قرار گذاشته بودیم روز خیلی گرمی بود . نمیدانم چرا فکر میکنم تابستان بود ولی نمایشگاه تهران که اردیبهشت است. آنجا برایم شرح داد که میخواهد در حیطه نوجوان بنویسد از کتاب مرغ دریایی راضی بود و جانی تازه در نوشتارش حس میکرد.

آن بار آخرین باری بود که آقای  عبدی را دیدم. چند بار بعد از آن تلفنی صحبت کردیم و سال گذشته که برای عید پیام دادم جوابی نیامد. مشکل این بود که دو. شماره تلفن از او داشتم و هر بار یکی اشتباه بود. خط قبلی بود و مسدود بود . به هر دو شماره اس ام اس دادم ولی پیدا نشد.

نمایشگاه کتاب امسال بود و برای رونمایی کتاب مقبره خصوصی من رفته بودم نمایشگاه . دوست عزیزی که داز وبلاگ با هم آشنا شدیم زحمت کشیده بودند وحضوری آمدند. در آخرین بارهایی که با آقای عبدی صحبت کردم به من گفت سورپرازی برایت دارم. اون خواننده وبلاگ که وبلاگ نویس هم هست باجناق من است ! مدتی گیج خوردم تا دانستم. حالا حلقه گمشده را پیدا کرده بودم و دوست مشترک با پرده ای از اشک در مقابل دیدگان برایم توضیح داد که عباس عبدی مدتی است بیمار است و توان پاسخ ندارد . پشت آن سکوت بی معنی اس ام اسها جان عزیزی ناخوش بود. به خودم لعنت میفرستادم که چرا سماجت نکردم. چرا سماجت نمیکنم؟

از هول و هراس همان موقع دوباره تلفنی رد و بدل نکردم و بعد باز رشته ارتباط از دستم در رفت. با خودم می گفتم شاید بی خبری نشان از سلامت باشد؟ شاید اصلا اشتباه شده؟ انگار گوشهایم را گرفته باشم تا خبر دردباری را نشنوم ولی بالاخره شنیدم.

در یک کامنت خصوصی از دوست مشترک از باجناقی که دوست هم بود دریافتم سی ام آبان  عباس عبدی مثل یک مرغ سبکبار دریایی در بادهای ساحلی بالها را گشوده و همراه کشتیهای ماجراجو و موجهای بی قرار رفته است.

صدای صمیم چهره آرام و فرو تنی و محبتش هرگز فراموشم نمیشود . از نظر من در محیط شهری راحت نبود انگار دیوارها و سیمانها و ماشینها روحش را میخراشید . هنوز خیلی حرف خیلی حکایت برای ما میتوانست بگوید اما نشد. خیلی جاها که دیده بود رفته بود و دنیاها که کشف کرده بود و باید برای ما مینوشت.

 هرگز خودم را نمی بخشم که بیشتر تماس نگرفتم. بیشتر نپرسیدم . ندیدم و در کمال ناباوری حتی در اخبار هم متوجه نشدم . باید بپرسیم . بدانیم و سماجت کنیم.

به یاد و خاطره عباس عبدی که آزاد بود.


میگویند که ترک عادت موجب مرض است اما برای من ترک کردن یک عادتهایی مثل مردن میماند. از جمله ننوشتن. نه اینکه چشمه جوشان نوشتن باشم مثل چشمه های ماسابیه در فیلم آهنگ برنادت که بعد از انقلاب تقریبا ده سال متوالی در این شبهای نزدیک نوئل پخش میشد و آم نمیفهمید چرا رقت قلب میگیرد. تنها جمله آن فیلم که به یادم مانده به جز ریخت خود برنادت این بود که بچه ها برا ی خوردن غذا سررسیدند و قبل از غذا طبق سنت مسیحی باید دعا میخواندند یکی خواند به نام پدر و پسر و روح القدس آش ات را بخور و هیچی نپرس.[ خلاصه جهان خلقت]

اووه دور شدم.

بله نوشتن در من یک چشمه نیست بلکه این روزها از من میگریزد. نه تنها داستانها بلکه همان غرغرها فرار میکنند. از خودم میپرسم کلش چند؟

کتابها. نوشته ها. کاغذهایی که مینویسم چطور میتوانند من را از لحظه لحظه به فنا نزدیک شدن حفظ میکند. لازم به ذکر نیست که کتابهایم همان دو کتاب مهجور وباریک شبیه دو نقاشی کودکانه ای است که برای برنامه کودک بفرستی و حتی شانس این را ندارند که زمانی مثل فیلم نفس بعد از مرگم به نمایش درآیند.

این روزها و همه روزها فخر من این بود که انسان خوبی باشم . پدرم همیشه به من میگفت ارزش آدم در درون اوست . به درونم نگاه میکردم من یک دختر 16 ساله بودم فکر میکردم سیگار نمیکشم مگر گاهی . دوست پسر نداشتم هرگز که در درون میدانستم از بی عرضگی است و هیچ غلطی نمیکنم جز خواب و خوراک که مادرم بابت هر دو ملامتم میکرد ولی در مجموع فکر میکردم بد نیستم . زمانه ما زمانه ای نبود که ما به خودمان ستاره ای بدهیم .

گاهی پیش می آمد که در مواجهه با دنیای بیرون از نداری و وسع کم خودمان غر غر کنم. خانواده پدرم وضع مالی خوب و حتی فراتر از خوب داشتند. سالها رویای کودکی و سوال بزرگ دبستانم این بود که در فلان خانه که رفته بودم اول خانه را ساختند یا لوستر را آویزان کردند یا برعکس چون لوستر از در رد نمیشد و سقف 12 متر بود. ساعتها در مهمانی در خانه یکی از اقوام به دستگیره های آب طلا و پله های مدور و باشکوه نگاه میکردم و نمیفهمیدم که مادرم میگوید آن دیوار را ببین از پوست شتر پوشیده شده یا درک نمیکردم پوشش روی پیانو یک ترمه قاجاری بی نظیر است . تمام مدت به لوستر نگاه میکردم و بعد به ابعاد در چشم میدوختم.

خلاصه درجریان مهمان رفتن به خانه های این چنین که خوشبختانه انقلاب آن یکی را زیر و رو کرد و هنوز در مصادره است وقتهایی بود که کم بیاوریم. پدرم میگفت ارزش تو به لباس و کیف و کفش نیست . ارزش آم به دانش اوست . وقتی دانشجو شدم میگفت تو علمت در سینه ات است. پدر بزرگم هم با وجود تیتر جراح اطفال از بقیه اقوام افتاده تر بود و از این تیتر فقط ساعت 12 شب رسیدن به مهمانی ها را داشت. کوچه بن بست گل سرخی هنوز درخیابان  مولوی به نام اوست که مطبش آنجا بود . کسی که عاشق نوه عموی خودش و در واقع مادر بزرگم بود و هرگز نه ثروتمند شد و نه بود. همیشه همه اقوام ازاو به نیکی یاد کردند. هنوز اگر کسی به یاد بیاوردش از او به خوبی میگوید اما برای من این فنا شدن و رفتن و نبودن اینقدر دردناک و غیر قابل قبول است که گاهی فلج میشوم. باشم و بنویسم و بکارم و بکشم و بجنگم برای مردن.؟ اینطور وقتها گاهی فکر میکنم خودکشی کنندگان چقدر جسورند چقدر دوستشان دارم. از این بازی بیهوده در میروند.

بگذریم . آنها که مثل من مسئولیت بچه ها و دنیای اطراف را دارند میفهمند که چهار میخه به زمین بودن یعنی چی ؟ حتی جسارت این را ندارم که مثل تیر از چله کمان در بروم و بزنم بر طبل بیعاری . سیاه مست و مخمور شوم. قید اخلاقیات را بزنم و فشار کشنده این فناپذیری را در تفاسیر من در آوردی از خیام و مولانا گم کنم. نمیشود. باید یک تیر چراغ برق روشنی بخش باشی حتی اگر از درون وزوز هزار زنبور گزنده را درسیمهایت حس کنی که میخواهد بترکد و لامپ محقر را بپاشد بر زمین و زمان.

این روزها گاهی فرصت میکنم شبکه جم کلاسیک ببینم. سریال ارتش سری را میبینم و از اینکه فهمیدم محصول بی بی سی است تازه پی بردم چرا مثل مربا آدم را در خود میچسباند . رابطه ها و صحنه ها و جامهای سرخ و آوازهای مونیک را تازه میبینم و یادم می آید که تازه سریال تمام شده بود که به طرح رفته بودم و بناپارت من را یاد کسلر میانداخت.حالا بیست سال تمام است با کسلر زندگی میکنم!

گاهی قصه های مجید میبینم و به گذشته هایی فکر میکنم که گذشته و گریخته. پیر شدن راحت است به سرعت رخ میدهد و شما کم کم میبینید که صبح به صبح وقتی از تختخواب بیرون می آیید انگشتان و پاها و کله مال خودتان نیست. انگار روغن کاری لازم دارد. بد و بدجنس تر میشوید. حسادت و سیاهی را در دورن قلبتان حس میکنید و من از این طلوع بدی در درونم بیزارم. فکر میکنم آدم کثیفی شده ام با خودم میگویم فیروزه تمام میشود . همه یک جا میرویم . وقتی تیغ تیز یک نوع بخل و خشم را درگلوی خودم حس میکنم باور میکنم که تمام حجتم به برتری بر آدمها از بین رفته است . یک زمانی هر چه بودم و نبودم با خودم میگفتم اشکالی ندارد در عوض ضمیرم پاک است و اما امروز دیگر چه چیز در دست دارم تا در مشتم بفشارم و بگویم من تو را دارم که نشان انسانیتم هستی و اینطوری میشود که پیر میشویم. وقتی با خودمان فکرمیکنیم تا بوده همین بوده . انسان است دیگر . دنیا پر از خشم و پر از رنج و پر از کثافت است و ما ذره ای از آن نمیکاهیم. همواره هم از خودم میپرسم حال خدا چرا از ما آدمها به هم نمیخورد. ما که پست و خطا کار و در خسرانیم.

این سقوط من که با سقوط ایدئولوژیها در دنیا همراه شده البته میتواند آدمها را مثل فرانسوی ها به خیابان بکشاند. اگر همه به این نقطه دردناک رسیده باشند که همه دست و پا زدنهایشان یک امر بی حاصل است و در درون خود همان قلب سیاه را بیایند چطور دوام بیاورند؟ چرا بیاورند؟ چرا ژست آدمهای آدم را بگیریم ؟

خلاصه بحران سکوت و خلا امروز من را کشانده تا بنویسم . بنویسم درک یک پایان ممکن است چندان زیبا و ادبی نباشد ولی میتواند آدمیزاد را  فلج و سرد کند و او را وادارد که تنها دلخوشی اش ریختن مشتی برنج برای دسته ای قمری شکمباره باشد. اهداف بزرگ جوانی در سن من تبدیل به هدفهای کوچک در طبیعت میشوند که فکر میکنم بهترین ماوای انسانی باشند.

از این ها گذشته چیزی که این روزها باز هم باعث سرخوردگی من میشود اغراق دنیای اطرافم برای بر آوردن سنن  و آداب ایرانی است که به قدری کم کم خفه کننده است که باعث شده باز هم به خودم شک کنم. وقتی محمد رضا پهلوی بر این کشور حاکم بود از آستین خود آداب و سنن در می آورد تا هویت ایرانی را در برابر دیگر آئین ها حفظ کند آن موقع مردم دلشان عزا داری و عاشورای سیاه و جمعه قرمز میخواست . حالا که نظام در مجموع بیست جور عاشورا دارد ملت برای هر روز تاریخ که ربطی به ملیت و ایرانیت دارد آنچنان اغراقی میکنند که نه تنها جا میمانم بلکه از خودم میپرسم چرا مردم اینطور شدند؟ انواع کیکها و ژله ها و طرح ها و تصویرها برای هر مناسبتی . در هر محله و کوی و برزن سفره ای و بساطی . فشار اجتماع برای اجرای اینگونه مراسم گاهی آدمهای لاقیدی مثل من را که در نهایت دوست دارند شب یلدا را با دو تا تخمه و سه تا قصه سر کنند فریز میکند. اگر چه این سنت بازی یکی از موفق ترین نمونه ها ی مبارزه  مدنی ایرانی است که در تاریخ پدر اسکندر و مغول را در آورده ولی روحیه عجیب ایرانی را نشان میدهد. میترسم پس فردای قیامت که دنیا تغییر کند هر کس شب یلدا سه تا فال حافظ نگرفته باشد به جرم افکار انحرافی بیاندازند زندان .

 وضعم من را یاد کارتون های میکی ماس برای شب کریسمس میاندازد . فکر کنم اسمش قصه های کریسمس بود. دانلد داک آرزو داشت برای شب نوئل یک هات چاکلت بخورد و درو از هیاهو جایی گرم بلمد ولی جامعه اطراف دمار از روزگارش در آوردند. هر کجا میرفت سروع مری کریسمس بود و . . . . وضع من اینطوری شده .

بگذریم درد دل کردم بی جا و مثل همیشه تلخ و با این سوال همیشگی که در من چه مرضی نهفته یا اصلا چرا باید فکر کنم حرفها و دردهایم ارزش خوانده شدن ثبت شدن و اعتنا دارد. به این نتیجه رسیدم همین خودخواهی و خود برتر بینی باعث شده ده سال این وبلاگ عمر کند و جدا باید تشکر کنم از همه کسانیکه این همه سال این همه حرف پوچ را تحمل کردند  یک بار یک نفر نگفت بابا برو دوغت را بنوش


سه روز بیشتر تا پایان پاییز سال 97 نمانده است آها که جوانند شاید حس نکنند گریز تاریخ چطوری رخ میدهد اما من میدانم.

سال 97 تا اینجای کار پر از چالشهای بزرگ و کوچک بود. شروعش با بیماری مادرم و عواقب یک زمین خوردن ساده شورع شد که روزهای زیادی دغدغه من شدند. پس از آن سیر تندی از کراهای عجی بو غریب بود .

بنائی مرگبار در خانه و همزمان بازسازی جایی جدید برای مطب . خرده داستانهای بسیاری باعث شد تصمیم به جا به جایی مطب بگیریم ولی مهمترینش این بود که ملکی که داشتیم را کسی اجاره نکرد . کساد کسب و کار باعث شده شرکت ها و مکانهای اداری تجاری بر خلاف تصوردچار رکود شدید شوند. البته ملک ما نه اداری و نه تجاری بود ولی مسی هم نبود. اینطوری شد که بر خلاف عقل و منطق بالاخره راضی شدیم آ را باز سازی کنیم و بعد از 19 سال و نیم مطب خیابان مطهری را ترک کنیم.

وقتی تیر ماه سال 78 به تهران آمدم. در مطب تخت طاووس که برای من هیچ وقت مطهری نشد شروع کردم . در یک اتاق از مطب پدر شوهر اتراق کردیم . وقتی بناپارت مریض داشت من مینوشتم و وقتی من مریض داشتم او خودش ذت به کایر سرگرم میکرد. بیشتر داستانهایم  را در همان زمان نوشتم انگار از انبوهی حرف رنج میبردم بر عکس حال که بیرون پر از هیاهو و در درون لال شده ام .

روزها نگاه میکردم که نوک درخت سروی که پدر شوهرم خودش در حیاطک مطب کاشته بود به محازات پنجره سرک میکشد. باد بهار نوک سرو را مشوش میکرد و من تا سالهای اول همیشه فکر میکردم بالاخره درختهای خیابان و سرو ما و تابول هایمان کلا کنده خواهد شد . تا بالاخره عادت کردم نگران نباشم چون هر سال همین میشد.

یادم می آید که همان اوایل کارم یک بار در ساعت دلتنگی و بیکاری از پنجره اتاق کوچکم نگاه میکردم که دیدم بر عکس مسیر خیابان یک گاری با یک قاطر و گاریچی اش به آرامش تمام میروند . مثل یک صحنه سنمایی در زندگی عادی بود. اعتراف میکنم آخرین بار بود که در خیابانهای تهران قاطر و گاری دیدم.

سالهای آن مطب اینطور گذشت که یک روز سرم را بلند کردم و یدیدم سرو تمام پنجره را گرفته است . از ما عبور کرده بود و یکماه پیش که مطب را ترک میکردیم نوک شاخه ها رسیده بود به پنجره طبقه پنجم. در این سالها پدر شوهر را از دست دادیم و بسیاری دیگر را . بچه هایم مثل سرو سرخوش کم کم بزرگ شدند و حالا وقتی در آشپزخانه مشغول کار هستم یک دفعه نگاه میکنم میبینم که آدمهای بزرگی در خانه راه میروند که من نمیفهمم کی از پنجره گذر کردند. چطور این طور شدند؟ موهایم سفید و دستانم دردناک شده . زانوهای خس خسی و یک خار پاشنه که فعلا سکوت کرده . مثل اپوزیسیون عجیبی که مدتی سکوت کرده باشد. من تلخ و بی کلام و کهنه شدم ولی دنیا ادامه میدهد .

حالا مطب 500 قدم با خانه فاصله دارد. همه وسوسه بازسازی و تحمل هزینه برای همین بود و البته که خوب است به خصوص که رو برویم دانشکده توانبخشی است و منظره حیرت انگیزی از تهرانی رو برویم است که من را صاف میبرد به همان دهه 50 که باید همه جهان در آن متوقف میشد.

راستش مدتی در نوشتن تعلل کردم از بس ترسیدم مرفه بی درد شناخته شوم . اصلا نه میتوانم همه شرایط این تغییر و تحول را توضیح دهم و نه ضمیرم اجازه میدهد که سکوت کنم و نگویم . اگر نمیگفتم بیشتر حس میکردم مزور و دو رور هستم. کما اینکه نمیشود نگفت که یکبار دیگر آبانماه برای دو روز رفتم به پاریس

داستان سفر این بار بسیار عجی بو غریب بود . این بار اینطور شد که سفیر فرانسه از اتفاق روزگار مریض ما شد و من طماع از او پرسیدم بدانم آیا امکان دارد که به ما خانوادگی ویزای مولتیپل طولانی بدهد؟ او هم گفت بله ممکنه .

همین شد که گیوه ها را ور کشیدم و علی رغم میل خودم و تنفر ذاتی ام از هر نوع سفارت خانه و ویزا خانه مدارک فراهم کردم . احتمالا من دیوانه هستم یا شده ام که قسم میخورم رفتن و برگشتن برای تحویل مدارک ویزا هر بار من را مطلقا بیمار میکند.

خلاصه بعد از سه هفته ندا رسید که بیایید پاسپورتها را بگیرید. سفیر راست گفته بود به همه ما ویزای مولتیپل برای چند بار ورود داده بودند اما برای بناپارت یکساله و برای من و بچه ها تا اول ژانویه 2019. همانجا در دفتر مربوطه وقتی ویزاها را دیدم گفتم خاک بر سرم شد. برگشتم و گفتم لطفا اینها را باطل کنید. نه قصد داشتم سفر تفریحی به فرانسه بروم و نه وسط سال تحصیل از این شکرها میخورم و از همه چه پنهان دو زار پول اضافی در بساط نبود .

خلاصه همه به اتفاق گفتند باطل کردن در کار نیست و اگر از این ویزا استفاده نکنی دیگه رنگ ویزای مولتیپل را نخواهی دید. این شد که در کمال خست راهی شدم. تنها خوش ام این بود که بتوانم ماکرو را ببرم و همه جاهایی که دیده بودم را به او نشان دهم والبته این بار کورمال کورمال و ترسان جون همراه و راهنمائی نداشتم ولی همه سعی ام را کردم .

هتل خیلی نزدیک به شانزه لیزه و میدان اتوال بود و همین باعث شد اگر چه فقط دو روز و نیم در آنجا بودیم ولی به دنبال آشوبهای پاریس روزی ده بار آه از نهادم در بیاید چون بارها همه آکوچه را را رفته بودم . خوشحال بودم که ماکرو و میکرو بتوانند دنیای غرب را ببینند . دنای عجیبی که هم جذاب است و هم دافعه دارد و دلتنگی اروپایی به طرز عجیبی از چشم هیچ کدام دور نماند.

متروهای کهنه خیابانهای شلوغ راننده تاکسیهای مطلقا بد بو و عمارتهای سنگی کهنه و حتی کلیساهای تاریک و پر عظمت نتوانست هیچ کدامشام را از راه به در کند . جمله ماکرو در ذهنم ماند که وقتی وارد کلیسای نتردام شد فقط گفت ولی مسجد شاه اصفهان یک چیز دیگر است .

اتقفاق این بار که چپت ن دنبال نتردام میگشتیم از دیدن بیمارستان حیرت آور و ترسناکی میخکوب شدم . وقتی تاریخ آ را در گوگل جستجو کردم دیدم بنای اولیه در سال 600 میلادی بنا شده یعنی در واقع یک نوانخانه و بیمارستان که توسط کلیسا تاسیس شده و این حیرت آور است وقتی فکر کنیم 600 سال پس از ظهور عیسی مسیح یعنی همزمان با ظهور اسلام در جهان؟!

متعاقب آ فکر کردم در این بیمارتاسن آموزشی وابسته به دانشگاه که بارها بازسازی شده است حتما پدر بزرگ خودم دانشجو بوده . الان جای یکی از آ صورتکهای مسخره ایموجی خالیست که برایتان بگذارم تا همه حس را انتقال دهم. در هر حال تصور بیمار وبدم و بستری بودن در یکی از اتاقهای آ بیمارستان به نظرم واقعا ترسناک بود.

خلاصه این بار حس دلتنگی اروپایی خوب روسب کرد ولی در عوض دیدن دوباره موزه اورسی و لوور عالی بود . مجموعه از کارهای پیکاسو که استثنائا در اورسی وبد و عجیب تر تمایل بچه ها به پیکاسو که درکش برای من سخت است ولی ماکرو چیزهایی درباره بعد چهارم گفت و من هم سر تکان دادم . این همان سروی است که از پنجره رد شده و من نفهمیدم .

از سفر پاریس یک عدد روژ لب و مقداری پنیر بز به سوغاتی آوردیم که همه پنیرها را پس دادند چون بوری بز میداد و الان من هم اجازه خوردن این حجم پنیر را ندارم در نتیجه صبح به صبح سوغاتی را تکه تکه میکنیم و برای کلاغها میگذارم .

اما گذشته از سفر که غیر مترقبه ولی در عین حال خوشمزه بود مشغولیتم چند کتاب خوب بود.

چندی پیش پیامی تبلیغاتی در مورد یکی از کارهای دو باتن به دستم رسید به نام اضطراب منزلت که شدیدا و اکیدا توصیه میکنم . کتاب تفسیر خوبی از اضطراب وجودی عصر ما ارائه میدهد. صورانه پیش میرود و اگر اهل کتاب نسبتا فلسفی با متنی یک کمی سخت باشید لذت میبرید. کتابهایدو باتن این خاصیت را دارد که بلافاصله بعد از تمام شدن میوشد خواند.

اما کتاب بدی که نتوانستم تمام کنم و باید کمی پئیه فحش خوردن را به تنم بمالم تا بدش را بگویم ملت عشق وبد که یکی از چند ترین نوشته های دوره های اخیر بود. مدت زیادی بود خریده بودم  و وقتی شروع کردم ماکرو به من گفت مامان دبیرادبیاتمون میگه این کتاب زرد است. گفتم بخوانم خبرت میکنم. کتاب یک کلیشه با تکیه به مولانای بدبخت و شمس است ولی پر از کلیدهای تکراری همه داستانهای اینچنینی.

مشابه این داستان. فیلم همه میدانند فرهادی  است که باید برای نظر دادن در باره آن البته احتیاط وافر کنم. فیلم را دیدم و راستش را بگویم دوست نداشتم . در فضای بازی که دنیا دارد نوشتن این فیلمنامه چیزی به ارزشهای فرهادی اضافه نمیکند و فیلم آن زندگی که باید را ندارد. بودن پنه لوپه کروز و همسر گرامی زنده کننده این فیلم نیستند و خاور باردم یا پاکو به عنوان نماینده تام الاختیار مردها د رانی دهکده و آ شهر و همه ایالات وولایات و فیلمهای فرهادی بهترنی شخصیت فیلم است . یک نفر بالاخره باید به فرهادی بگوید که پنهان کردن نظر نهایی او نسبت به ن زیر صد لایه داستان و پیچیدگی ممکن نیست. از نظر فرهادی زن یک موجود فتان و دروغگوست که با انواع دردسرها مرد پاکدامن و انسان را به نابودی میکشاند. اگر در همه میدانند تلاش بسیار شده که این نظر در زیر لایه بماند اما همیشه هست. اما چه خوب میشود که فیلم را ببینید و نظر دهید.

 

تاما کتاب آخری که دستم مانده خاطرات تاورنیه است از زمان شاه عباس . تاورنیه تا 80 سالگی و با امکانات زمان شاه عباس یا لوئی چهاردهم نه بار به شرق و ایران سفر کرده است و خواندن خاطراتش باعث میوشد از خودم بپرسم که آِیا اصلا امکان دارد ما چرخه تکرار تاریخ را بتوانیم بشکنیم. ایرانیت را رها کنیم و انسانیت پیشه کنیم ؟ چرا مااینگونه ظلم طلب ظالم پرور و در عین حال ظالمیم ؟ کجای فرهنگ ما دره ای ایجاد شده که ما را از انسانیت به سوی مشروعیت سوق داده است. در زمان شاه عباس بهره نرخ درصد سالیلنه وجود داشته و این مسلمانان شیعه دو آتشه برای شرعی کردن کار یک دستمال یا چیزی مشابه و بی ارزش را در کنار معامله چپولی خود به نرخ بهره خرید و فروش میکردند که چه گیرنده و چه دهنده غیر شرع نکرده باشند. کجای این دین سوراخی به نام کلک داشته ؟

و هنوز این داستانها ادامه دارد

در هر حال مدتها بود نبودم و ننوشته بودم و نوشتن در من کم کم پیر میشود . عکسهای دیگری در کانال میگذارم و عکس کتابها را هم . خوش باشید


به این سال چی میشود گفت ؟ سال وبایی ؟ سال طاعونی ؟ سال کرونایی؟ سال به بن بست رسیدن پنجه به دیوار کشیدن؟ نمیدانم ولی میدانم که ترس در استخوانم رسوخ کرده است. هیچ جور نمیشود باور کرد که همه این بلاها واقعی باشند. انگار در صندلی مخملی سینما فرو رفته باشیم و با تاریک شدن سالن ببینیم که یک روز یک مرضی، یک جانوری ،یک مرگی از شرق دور شروع شده و یک به یک ویران میکند و پیش میرود. آخر سر هم وقتی به قاره امریکا میرسد همه را لت و پار میکند و سه تا قهرمان پیدا میشوند و بشریت را نجات میدهند. یک پدر میان سال طرد شده که همیشه یک تخته اش کم بوده یا مرد جوان جسوری که به طور بی سابقه بلاها به او اثر ندارند.

واقعا داستان ما غیر از این است ؟ بدا به حال کسانیکه از روز اول از این طور داستانها به هراس می افتند . یکی از این آدمهای ترسو من هستم. الان که مینویسم مثل همیشه مطب هستم. مجبور شدم مطب را برای تحویل کارهای بیماران باز نگه دارم. ماسک به دهان دارم و نفس گرم چندش آور خودم را دوباره نفس میکشم. ته حلقم میسوزد و حس میکنم هوا کم دارم. روی روپوش مطب، گان پوشیدم و فکر میکنم چه حالی دارند آن پرستاران و پزشکان که در بخشهای بیماران مبتلا در حال خدمت هستند ؟؟.

کافیست یک ساعت دستکش به دست و گان پوشیده با کلاه و عینک و ماسک فقط در یک جایی بنشینیم تا حس عجز و بدبختی کنیم.

بناپارت به من و به ترسم میخندد. از وسواس من بابت وسایل خانه و بچه ها و مطب حرص میخورد. مسخره ام میکند ولی من کم کم به جنون مبتلا شده ام . ز اینکه دستش ار به عینک میزند حرص میخورم . دلم میخواهد همه را در قفس شیشه ای حبس کنم . دست و بالشان را ببندم و با فضا پیما بفرستم فضا.

در روزگاران معمولی من آدم بی خیال و کثیف خانه بودم . کسی که از لیوان هر کسی آب میخورد و باقیمانده غذا ها را حتی نوک میزد و اهل بشور و بساب زیادی نبود. همیشه متهم بودم که چرا گوجه فرنگی ها را فقط با آب میشورم یا سبزیجات را صد بار با کلر ضد عفونی نمیکنم؟ یا حتی گاهی اگر چیزی از دستم بر روی زمین خشک می افتاد بر میداشتم و میخوردمش . حتی تا اینجا که مادرها میفهمند چه میگویم شده بود ک بچه را که ناغافل در موقعیت مزخرفی بر زمین افتاده بود و گریه اش دیوانه ام میکرد بردارم و بادهان از خاک پاک کنم! یعنی یک مادر سوپر بی خیال به حساب می آمدم. حالا همه تعجب میکنند که در هر رفت و آمدی دست و بالم را میشویم و به بقیه غر میزنم . فکر میکنم یک چیزی در مخ من تکان خورده و با این هم از مصرف این همه صابون و دستمال و اسپری واقعا حس بدی پیدا میکنم .

مادرم همیشه برای آمدن به خانه ما مقاومت میکرد. به هر دلیلی دوست دارد در خانه خودش باشد. با بهانه های مختلف نمی آمد. میگفت مزاحم بچه ها هستم . درس دارند. مزاحم بناپارتم و . . . .

دیروز بعد از یک هفته تنهایی در خانه آمده بود منزل ما . خودش میگفت زندانی انفرادی هستم. همه خوشبختی من این است که ام در یک آپارتمان هستند ولی گویا در این مدت حس تنهایی را لمس کرده بود. دیروز عصر خواستم برسانمش به منزلش . مردد بود. با بی رحمی  آخر امانی گفتم . مادر جان من هنوز باید به مطب بروم و اگر یک در صد هم آلوده شوم نمیخواهم به شما هم سرایت کند. به حد کافی برای بچه هایم که در منزل مثل پرنده کوچک زندانی کردم ناراحت هستم . دیگر یک نفر جدید را نمیخواهم وارد این دایره امکان کنم. به خصوص که خطر برای شما زیاد است.

در واقع  بی نهایت از این که هنوز کاردارم ناراحتم ولی کارهایی است که صرفا جنبه مالی ندارد بلکه گروهی بیمار دارم که سراسر عید را بی دندان خواهند ماند. اورژانسها را کنسل کردم . دندان پر کردنها را متوقف کردم ولی کارهای نیمه کاره را نمیشود رها کرد. هر روز که به منزل باز می گردم با تشر میکرو را پس میزنم که پیش می آید تا به آغوشم بپرد ولی حس کثافت تا حلقم بالا می آید.نمیداند که من چقدر بیشتر از او به آن آغوش کوچک و گرم  محتاجم.

مادرم نگاهی کرد و گفت راست میگی. گفتم مراقب خودت باش . اگر مریض بشی نمیدانم میتوانم بیایم یا نه و اگر من هم مریض شدم تو نیا. داستان ما دیگر این نیست که دوست دارم سیگار بشکم جان خودم است. بی مبالاتی و خود قهرمان پنداری میتواند عزیزان ما را هم مبتلا کند.

حالا فکر مکینم چقدر بعضی آدمها خوش بخت بودند که چنین وحشت عجیبی را تجربه نکردند. دنباله روهای تئوری زندگی عرضش مهم است و نه طوش. کسانی که مثل پدرم چشم در چشم متخصص قلب میگفت دکتر نمیشه با سیگار خودکشی کنم ؟ و البته کرد.

بی رحمانه گفتم و نمیدانم در دلش در موردم چه فکری کرد ولی نمیتوانم حس بی دفاعی و تنهایی خودم را در حفاظت از بچه هایم بیان کنم .

روز به روز که نوشته ها و پیامها و هشدارها میرسد بیشتر پی میبریم که بی مقدار ترین چیز عالم یعنی یک مشت ژنوم سرگردان در  محیط میتواند کل دستاوردهای بشر را به چالش بکشد. خنده دار است در این میان که آدمها از جان میگذرند تا یکدیگر را نجات دهند در هند بر سر اختلافات فرقه ای یکدیگر را میکشند! آیا بشریت در این دایره تباهی و سیاهی خودش نیاز به ویران شدن ندارد؟

آن سوپر باورمندانی  که با تمام خلوص و عشق ضریح را میلیسند و میبوسند و خودشان را به همه جا میمالند و میکشانند مستحق این نیستند که قدرت واقعی آفرینش را دریافت کنند؟ کووید 19 همان خشم الهی نیست که قرار است این بشر خیره سر را بتراشد و از آن چیزی باقی نگذارد؟ یا شاید هم خشم نیست بلکه خود خداست خود همان انتخاب طبیعی همان پالایش و شیوه هوشمندانه ای که  قرنهاست همه موجودات را غربال کرده و ما را ساخته و ما را غربال میکند تا چیز دیگری بسازد. ما دارای شان و مقامی نیستیم که تصور میکردیم ما از دایناسورها عزیز تر نیستیم ما از هیچ موجودی بهتر و بدتر نیستیم ما فتبارک الله خدا نیستیم . ما هم حلقه ای از زنجیره داروین هستیم که حذف و اصلاح میشویم . عاطفه ما چیزی جدا از چرخه بزرگ و بسیار دوست داشتنی حیات است. در میان ارکستر بزرگ هستی باید بپذیریم که ما هم همان پلنگ و شیر و مورچه خوار و خفاش و خر و اسب هستیم . نه کم نه بیش . تسلیم باید شویم . چاره نیست.

تسلیم منظورم پذیرش نیستی و زوال بشر نیست . منظ.رم تسلیم و مقهوم قدرتی که فکر میکردیم بر آن برتری داریم . گردن تکبر بشر در برابر نادیدنی بی مقداری خم میشود و شاید بعدها از این سالهای عجیب ما خاطرات و یادهایی از مردمان بدبدختی باقی بماند که موجب تر شدن گوشه چشم دیگران شود.

 


چه جور واقعه ای میتواند همه افراد یک ملت را دچار حس درماندگی کند؟ در این یک ماه گذشته هر آنچه بتواند یک جامعه را زیر و زبر کند فراهم شد.

آنچنان پایه های زندگیِ همه به لرزش افتاد که هیچ کسی نمیتوانست پیش بینی کند صبح جمعه ای از خواب بیدار میشود و میبیند هفته پیش و همین شب گذشته چه دنیای آرامی داشته است.

سیر اتفاقات تند و تیز جوری مثل دانه های تسبیح پشت هم اتفاق افتاد که من و ما را با خود برد.

در این ایام آنچه من را از پا انداخت دو چیز بود . نوشته های حامد اسمعیلیون برای ری را دخترش و بحثهای هتاکانه ای که بین مردم در همه عرصه ها درگرفت . انگار همه اتفاقات افتاد تا شیرازه این همزیستی شکننده را درهم ریزد. آدمهایی که خودشان نمیدانستند چرا زیر بار وقایع در حال شکستن هستند و حس ترس و انتقام خود را به دیگری حواله میدادند. دیدن آن سوی رخ همه این آدمها ترسناک بود. ترس در جان و گوشت ما رسوخ کرده است و حالا به طرز منزجر کننده ای از یکدیگر هم میترسیم . از همسایه، از دوست، از همکلاسی . شاید این من بودم که به شکل ساده دلانه ای فکر میکرد که م همه انسانها در ذات اصلی خوب هستند ولی سیر حوادث باعث شد عمیقا به این فکر خودم شک کنم و از شک خودم از خودم بیزار شدم.

ما همه چه هستیم ؟ گوشت و خون و رگ و پی و چندی عقده و آرزو و خاطره . این خاطره ها و آرزوها و همه آنچه در کودکی روح مختصرمان را زخم کرده است به ما تکلیف میکند که در بزرگسالی چطور انسانی باشیم . ابله، ساده دل، رئوف یا دژخیم. من آموخته بودم همه آدمها را با عقده ها و دردهایشان بپذیرم و درک کنم که چرا هر کسی آن کسی است که میبینم ولی دیگر از دستم در رفت. فیلم روبان سفید را به خاطر دارید؟

برای ما آسیایی ها فقط عقده های جنسی نیستند که باعث میشود عجیب و غریب رفتار کنیم ما از حقوق اولیه وساده ای گاه محروم هستیم که از ما میتواند هیولاهای حیرت آور بسازد. هیولاهایی که نمیخواستم ببینمشان.

به هر حال هیچ واقعه ای نمیتوانست این آب و روغن را از هم جدا کند و این گسست، دردناک ،ترسناک و خطرناک است که نمیشود برای آن پایانی تصور کرد. موج موج، افراط غلیان میکند و در دلم حس ددگی عمیقی ایجاد میکند که میدانم گروهی  در این حس شریک اند . درد بزرگ آن است در دامن میهن هیچ التیامی برای چنین حس غریبی وجود ندارد. یا باید با خشم و مشت گره شده و کف بر دهان به یکدیگر از هر دو سو بتازیم یا اگر مثل کودک ترس خورده زیر نیمکت پناه گرفته ایم هیچ کس به ما نگاه هم نخواهد کرد. این حس بی کسی خفه ام کرده است و حتی دیگر نمیدانم ما ترسوهایی که از دیدن تکه تکه های آدمها و رگهای ورقلمبیده و فحشهای آبدار بیزار شدیم چند نفریم ؟

امروز فیلم یک زندگی پنهان از ترانس مالیک را میدیدم . اگر از فیلمبرداری سر گیجه واری که مالیک در فیلمهایش دارد بگذریم باید بگویم درد داستان را حس میکردم . بی طرفی در وقتی همه کف به دهان دارند واقعا گاهی عین شجاعت است و البته این وقایع جایی هم برای بی طرفی نمیگذارد. نمیشود درد را که باستخوان رسیده نادیده گرفت.

 نمیشود نوشته های حامد اسمعیلیون را برای ری را نخواند و من هزار بار هزار بار هزار بار برای ری را گریه کردم. حتی حالا . حتی وقتی فکر میکردم آن قدر صبر کرده ام که بتوانم ای درباره این عشق پدر به دختر بنویسم بی آنکه بغض و اشک نابودم کند.

دو سال پیش بود که بابت نوشته هایمان در مجله داستان با اسمعیلیون ارتباط اندکی پیدا کردم. دکتر داتیس را خواندم و یکی دوبار در فیس بوک در مورد چند نکته با هم صحبت مختصری کردیم. آخرین بارها به یاد دارم که منتظر بودم برای جشنواره هنری دندانپزشکان برایم مطلبی بفرستد که خبری نشد . نمیدانم چرا و چطور ولی این ارتباطِ اندک و خواندن آخرین نوشته ای که از دکتر اسمعیلیون خوانده بودم باعث شد وقتی دانستم او نیز در این آتش گرفتار شده است چه بلایی به سر من بیاورد.

عجیب بود که این هوا پیما آشناهای همه ما 80 میلیون را در خود جا داده بود و زبانه های آن آتش مثل لهیب جهنم روح و روان همه ما را ویران کرد.

در آن چند روزی که جسته و گریخته از این سو  و آن سو گفته میشد که هوا پیما را موشکی زده است با خالصانه ترین نیت درون وجودم انکار میکردم . میگفتم نه نیست نباید باشد . ما ملت مستحق چنین ضربتی نیستیم . اصلا دلم نمیخواست باور کنم. برای برق چشمهای ری را و صبوری شکیبا و عاشق پیشگی فرهاد و همه آنها که هیچ کلامی هیچ قلمی و هیچ راهی برای وصف مظلومیت و شکنجه شان نمیتوانم پیدا کنم .

گاهی خنده دار است که به گذشته بنگریم و ببینیم در سالهای پیش که فکر میکردیم ما کماکان بدبخت ترین ملت دنیا هستیم چطور دراین وقتهای زمستان دنبال فیلمهای اسکار بودیم و از کتاب و هنر حرف میزدیم و امسال چطور دل و دماغ این کار را از دست داده ایم  و خدا میداند سال آینده ی  ما باردار از چه جور واقعه ای است ؟ برای یک دهه پنجاهی که انقلاب و تنشهای بی حد و مرزش را دیده و بعد جنگ و بعد نداری و بدبختی و بمب و موشک و ترس و هراس و همه عقبه های زشت از افراط و فشار و کشتار خیابانی و . . . .  واقعا چه چیز دیگری مانده است؟ آیا هر یک از ما پس از کشیدن چنین بارهای سختی بر دوش روان مان همان آدمی هستیم که میتوانستیم باشیم ؟ آیا اگر من زنی بودم در یک کشور دیگر همین طور صبح قبل از اینکه عینک پیر چشمی لامصب را پیدا کنم و به چشم بزنم در لابه لای خبرهای ریز و درشت دنیا میگشتم تا بدانم سایه جنگ چقدر از ما دور شده یا چقدر عقاب نیستی چنگالهایش را برایمان تیز کرده است ؟

فکر میکنم ولی نمیتوانم تصور کنم هر یک از ما در دنیای صلح و شادمانی چطور موجوداتی بودیم ؟ و خدا میداند چطور موجوداتی خواهیم شد ولی همیشه میبینم که روزی ستون سنگی یادبودی در جایی از این کشور بر افراشته خواهد شد و اسم مقدس هزارها انسان که جان از دست داده اند روی آن حک میشود . آن روز من پیر زنی هستم که وقتی پای ستون بلند می ایستم گریه خواهم کرد و جوانان سرخوش و عشاق دست به دست که عبور میکنند با  خود میگویند چقدر این پیرها خرفت هستند. اما حرف ما را شما میدانید و بس و آنها که فرد فرد آن اسمها را به راستی میشناختند و آن ها را به خاطر خواهند سپرد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زهره عواطفی حافظ خدمات ارزهای دیجیتال هش تومن