محل تبلیغات شما

به این سال چی میشود گفت ؟ سال وبایی ؟ سال طاعونی ؟ سال کرونایی؟ سال به بن بست رسیدن پنجه به دیوار کشیدن؟ نمیدانم ولی میدانم که ترس در استخوانم رسوخ کرده است. هیچ جور نمیشود باور کرد که همه این بلاها واقعی باشند. انگار در صندلی مخملی سینما فرو رفته باشیم و با تاریک شدن سالن ببینیم که یک روز یک مرضی، یک جانوری ،یک مرگی از شرق دور شروع شده و یک به یک ویران میکند و پیش میرود. آخر سر هم وقتی به قاره امریکا میرسد همه را لت و پار میکند و سه تا قهرمان پیدا میشوند و بشریت را نجات میدهند. یک پدر میان سال طرد شده که همیشه یک تخته اش کم بوده یا مرد جوان جسوری که به طور بی سابقه بلاها به او اثر ندارند.

واقعا داستان ما غیر از این است ؟ بدا به حال کسانیکه از روز اول از این طور داستانها به هراس می افتند . یکی از این آدمهای ترسو من هستم. الان که مینویسم مثل همیشه مطب هستم. مجبور شدم مطب را برای تحویل کارهای بیماران باز نگه دارم. ماسک به دهان دارم و نفس گرم چندش آور خودم را دوباره نفس میکشم. ته حلقم میسوزد و حس میکنم هوا کم دارم. روی روپوش مطب، گان پوشیدم و فکر میکنم چه حالی دارند آن پرستاران و پزشکان که در بخشهای بیماران مبتلا در حال خدمت هستند ؟؟.

کافیست یک ساعت دستکش به دست و گان پوشیده با کلاه و عینک و ماسک فقط در یک جایی بنشینیم تا حس عجز و بدبختی کنیم.

بناپارت به من و به ترسم میخندد. از وسواس من بابت وسایل خانه و بچه ها و مطب حرص میخورد. مسخره ام میکند ولی من کم کم به جنون مبتلا شده ام . ز اینکه دستش ار به عینک میزند حرص میخورم . دلم میخواهد همه را در قفس شیشه ای حبس کنم . دست و بالشان را ببندم و با فضا پیما بفرستم فضا.

در روزگاران معمولی من آدم بی خیال و کثیف خانه بودم . کسی که از لیوان هر کسی آب میخورد و باقیمانده غذا ها را حتی نوک میزد و اهل بشور و بساب زیادی نبود. همیشه متهم بودم که چرا گوجه فرنگی ها را فقط با آب میشورم یا سبزیجات را صد بار با کلر ضد عفونی نمیکنم؟ یا حتی گاهی اگر چیزی از دستم بر روی زمین خشک می افتاد بر میداشتم و میخوردمش . حتی تا اینجا که مادرها میفهمند چه میگویم شده بود ک بچه را که ناغافل در موقعیت مزخرفی بر زمین افتاده بود و گریه اش دیوانه ام میکرد بردارم و بادهان از خاک پاک کنم! یعنی یک مادر سوپر بی خیال به حساب می آمدم. حالا همه تعجب میکنند که در هر رفت و آمدی دست و بالم را میشویم و به بقیه غر میزنم . فکر میکنم یک چیزی در مخ من تکان خورده و با این هم از مصرف این همه صابون و دستمال و اسپری واقعا حس بدی پیدا میکنم .

مادرم همیشه برای آمدن به خانه ما مقاومت میکرد. به هر دلیلی دوست دارد در خانه خودش باشد. با بهانه های مختلف نمی آمد. میگفت مزاحم بچه ها هستم . درس دارند. مزاحم بناپارتم و . . . .

دیروز بعد از یک هفته تنهایی در خانه آمده بود منزل ما . خودش میگفت زندانی انفرادی هستم. همه خوشبختی من این است که ام در یک آپارتمان هستند ولی گویا در این مدت حس تنهایی را لمس کرده بود. دیروز عصر خواستم برسانمش به منزلش . مردد بود. با بی رحمی  آخر امانی گفتم . مادر جان من هنوز باید به مطب بروم و اگر یک در صد هم آلوده شوم نمیخواهم به شما هم سرایت کند. به حد کافی برای بچه هایم که در منزل مثل پرنده کوچک زندانی کردم ناراحت هستم . دیگر یک نفر جدید را نمیخواهم وارد این دایره امکان کنم. به خصوص که خطر برای شما زیاد است.

در واقع  بی نهایت از این که هنوز کاردارم ناراحتم ولی کارهایی است که صرفا جنبه مالی ندارد بلکه گروهی بیمار دارم که سراسر عید را بی دندان خواهند ماند. اورژانسها را کنسل کردم . دندان پر کردنها را متوقف کردم ولی کارهای نیمه کاره را نمیشود رها کرد. هر روز که به منزل باز می گردم با تشر میکرو را پس میزنم که پیش می آید تا به آغوشم بپرد ولی حس کثافت تا حلقم بالا می آید.نمیداند که من چقدر بیشتر از او به آن آغوش کوچک و گرم  محتاجم.

مادرم نگاهی کرد و گفت راست میگی. گفتم مراقب خودت باش . اگر مریض بشی نمیدانم میتوانم بیایم یا نه و اگر من هم مریض شدم تو نیا. داستان ما دیگر این نیست که دوست دارم سیگار بشکم جان خودم است. بی مبالاتی و خود قهرمان پنداری میتواند عزیزان ما را هم مبتلا کند.

حالا فکر مکینم چقدر بعضی آدمها خوش بخت بودند که چنین وحشت عجیبی را تجربه نکردند. دنباله روهای تئوری زندگی عرضش مهم است و نه طوش. کسانی که مثل پدرم چشم در چشم متخصص قلب میگفت دکتر نمیشه با سیگار خودکشی کنم ؟ و البته کرد.

بی رحمانه گفتم و نمیدانم در دلش در موردم چه فکری کرد ولی نمیتوانم حس بی دفاعی و تنهایی خودم را در حفاظت از بچه هایم بیان کنم .

روز به روز که نوشته ها و پیامها و هشدارها میرسد بیشتر پی میبریم که بی مقدار ترین چیز عالم یعنی یک مشت ژنوم سرگردان در  محیط میتواند کل دستاوردهای بشر را به چالش بکشد. خنده دار است در این میان که آدمها از جان میگذرند تا یکدیگر را نجات دهند در هند بر سر اختلافات فرقه ای یکدیگر را میکشند! آیا بشریت در این دایره تباهی و سیاهی خودش نیاز به ویران شدن ندارد؟

آن سوپر باورمندانی  که با تمام خلوص و عشق ضریح را میلیسند و میبوسند و خودشان را به همه جا میمالند و میکشانند مستحق این نیستند که قدرت واقعی آفرینش را دریافت کنند؟ کووید 19 همان خشم الهی نیست که قرار است این بشر خیره سر را بتراشد و از آن چیزی باقی نگذارد؟ یا شاید هم خشم نیست بلکه خود خداست خود همان انتخاب طبیعی همان پالایش و شیوه هوشمندانه ای که  قرنهاست همه موجودات را غربال کرده و ما را ساخته و ما را غربال میکند تا چیز دیگری بسازد. ما دارای شان و مقامی نیستیم که تصور میکردیم ما از دایناسورها عزیز تر نیستیم ما از هیچ موجودی بهتر و بدتر نیستیم ما فتبارک الله خدا نیستیم . ما هم حلقه ای از زنجیره داروین هستیم که حذف و اصلاح میشویم . عاطفه ما چیزی جدا از چرخه بزرگ و بسیار دوست داشتنی حیات است. در میان ارکستر بزرگ هستی باید بپذیریم که ما هم همان پلنگ و شیر و مورچه خوار و خفاش و خر و اسب هستیم . نه کم نه بیش . تسلیم باید شویم . چاره نیست.

تسلیم منظورم پذیرش نیستی و زوال بشر نیست . منظ.رم تسلیم و مقهوم قدرتی که فکر میکردیم بر آن برتری داریم . گردن تکبر بشر در برابر نادیدنی بی مقداری خم میشود و شاید بعدها از این سالهای عجیب ما خاطرات و یادهایی از مردمان بدبدختی باقی بماند که موجب تر شدن گوشه چشم دیگران شود.

 

زنگ تفریح کی میخورد؟

والتر ، من و دیگر رفقا

عباس عبدی سبکبار مثل مرغ دریایی بود

یک ,بی ,هم ,ولی ,سال ,حس ,از این ,ما را ,که در ,است در ,در این

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کاشکی خواننده شعرم باشی..