میگویند که ترک عادت موجب مرض است اما برای من ترک کردن یک عادتهایی مثل مردن میماند. از جمله ننوشتن. نه اینکه چشمه جوشان نوشتن باشم مثل چشمه های ماسابیه در فیلم آهنگ برنادت که بعد از انقلاب تقریبا ده سال متوالی در این شبهای نزدیک نوئل پخش میشد و آم نمیفهمید چرا رقت قلب میگیرد. تنها جمله آن فیلم که به یادم مانده به جز ریخت خود برنادت این بود که بچه ها برا ی خوردن غذا سررسیدند و قبل از غذا طبق سنت مسیحی باید دعا میخواندند یکی خواند به نام پدر و پسر و روح القدس آش ات را بخور و هیچی نپرس.[ خلاصه جهان خلقت]
اووه دور شدم.
بله نوشتن در من یک چشمه نیست بلکه این روزها از من میگریزد. نه تنها داستانها بلکه همان غرغرها فرار میکنند. از خودم میپرسم کلش چند؟
کتابها. نوشته ها. کاغذهایی که مینویسم چطور میتوانند من را از لحظه لحظه به فنا نزدیک شدن حفظ میکند. لازم به ذکر نیست که کتابهایم همان دو کتاب مهجور وباریک شبیه دو نقاشی کودکانه ای است که برای برنامه کودک بفرستی و حتی شانس این را ندارند که زمانی مثل فیلم نفس بعد از مرگم به نمایش درآیند.
این روزها و همه روزها فخر من این بود که انسان خوبی باشم . پدرم همیشه به من میگفت ارزش آدم در درون اوست . به درونم نگاه میکردم من یک دختر 16 ساله بودم فکر میکردم سیگار نمیکشم مگر گاهی . دوست پسر نداشتم هرگز که در درون میدانستم از بی عرضگی است و هیچ غلطی نمیکنم جز خواب و خوراک که مادرم بابت هر دو ملامتم میکرد ولی در مجموع فکر میکردم بد نیستم . زمانه ما زمانه ای نبود که ما به خودمان ستاره ای بدهیم .
گاهی پیش می آمد که در مواجهه با دنیای بیرون از نداری و وسع کم خودمان غر غر کنم. خانواده پدرم وضع مالی خوب و حتی فراتر از خوب داشتند. سالها رویای کودکی و سوال بزرگ دبستانم این بود که در فلان خانه که رفته بودم اول خانه را ساختند یا لوستر را آویزان کردند یا برعکس چون لوستر از در رد نمیشد و سقف 12 متر بود. ساعتها در مهمانی در خانه یکی از اقوام به دستگیره های آب طلا و پله های مدور و باشکوه نگاه میکردم و نمیفهمیدم که مادرم میگوید آن دیوار را ببین از پوست شتر پوشیده شده یا درک نمیکردم پوشش روی پیانو یک ترمه قاجاری بی نظیر است . تمام مدت به لوستر نگاه میکردم و بعد به ابعاد در چشم میدوختم.
خلاصه درجریان مهمان رفتن به خانه های این چنین که خوشبختانه انقلاب آن یکی را زیر و رو کرد و هنوز در مصادره است وقتهایی بود که کم بیاوریم. پدرم میگفت ارزش تو به لباس و کیف و کفش نیست . ارزش آم به دانش اوست . وقتی دانشجو شدم میگفت تو علمت در سینه ات است. پدر بزرگم هم با وجود تیتر جراح اطفال از بقیه اقوام افتاده تر بود و از این تیتر فقط ساعت 12 شب رسیدن به مهمانی ها را داشت. کوچه بن بست گل سرخی هنوز درخیابان مولوی به نام اوست که مطبش آنجا بود . کسی که عاشق نوه عموی خودش و در واقع مادر بزرگم بود و هرگز نه ثروتمند شد و نه بود. همیشه همه اقوام ازاو به نیکی یاد کردند. هنوز اگر کسی به یاد بیاوردش از او به خوبی میگوید اما برای من این فنا شدن و رفتن و نبودن اینقدر دردناک و غیر قابل قبول است که گاهی فلج میشوم. باشم و بنویسم و بکارم و بکشم و بجنگم برای مردن.؟ اینطور وقتها گاهی فکر میکنم خودکشی کنندگان چقدر جسورند چقدر دوستشان دارم. از این بازی بیهوده در میروند.
بگذریم . آنها که مثل من مسئولیت بچه ها و دنیای اطراف را دارند میفهمند که چهار میخه به زمین بودن یعنی چی ؟ حتی جسارت این را ندارم که مثل تیر از چله کمان در بروم و بزنم بر طبل بیعاری . سیاه مست و مخمور شوم. قید اخلاقیات را بزنم و فشار کشنده این فناپذیری را در تفاسیر من در آوردی از خیام و مولانا گم کنم. نمیشود. باید یک تیر چراغ برق روشنی بخش باشی حتی اگر از درون وزوز هزار زنبور گزنده را درسیمهایت حس کنی که میخواهد بترکد و لامپ محقر را بپاشد بر زمین و زمان.
این روزها گاهی فرصت میکنم شبکه جم کلاسیک ببینم. سریال ارتش سری را میبینم و از اینکه فهمیدم محصول بی بی سی است تازه پی بردم چرا مثل مربا آدم را در خود میچسباند . رابطه ها و صحنه ها و جامهای سرخ و آوازهای مونیک را تازه میبینم و یادم می آید که تازه سریال تمام شده بود که به طرح رفته بودم و بناپارت من را یاد کسلر میانداخت.حالا بیست سال تمام است با کسلر زندگی میکنم!
گاهی قصه های مجید میبینم و به گذشته هایی فکر میکنم که گذشته و گریخته. پیر شدن راحت است به سرعت رخ میدهد و شما کم کم میبینید که صبح به صبح وقتی از تختخواب بیرون می آیید انگشتان و پاها و کله مال خودتان نیست. انگار روغن کاری لازم دارد. بد و بدجنس تر میشوید. حسادت و سیاهی را در دورن قلبتان حس میکنید و من از این طلوع بدی در درونم بیزارم. فکر میکنم آدم کثیفی شده ام با خودم میگویم فیروزه تمام میشود . همه یک جا میرویم . وقتی تیغ تیز یک نوع بخل و خشم را درگلوی خودم حس میکنم باور میکنم که تمام حجتم به برتری بر آدمها از بین رفته است . یک زمانی هر چه بودم و نبودم با خودم میگفتم اشکالی ندارد در عوض ضمیرم پاک است و اما امروز دیگر چه چیز در دست دارم تا در مشتم بفشارم و بگویم من تو را دارم که نشان انسانیتم هستی و اینطوری میشود که پیر میشویم. وقتی با خودمان فکرمیکنیم تا بوده همین بوده . انسان است دیگر . دنیا پر از خشم و پر از رنج و پر از کثافت است و ما ذره ای از آن نمیکاهیم. همواره هم از خودم میپرسم حال خدا چرا از ما آدمها به هم نمیخورد. ما که پست و خطا کار و در خسرانیم.
این سقوط من که با سقوط ایدئولوژیها در دنیا همراه شده البته میتواند آدمها را مثل فرانسوی ها به خیابان بکشاند. اگر همه به این نقطه دردناک رسیده باشند که همه دست و پا زدنهایشان یک امر بی حاصل است و در درون خود همان قلب سیاه را بیایند چطور دوام بیاورند؟ چرا بیاورند؟ چرا ژست آدمهای آدم را بگیریم ؟
خلاصه بحران سکوت و خلا امروز من را کشانده تا بنویسم . بنویسم درک یک پایان ممکن است چندان زیبا و ادبی نباشد ولی میتواند آدمیزاد را فلج و سرد کند و او را وادارد که تنها دلخوشی اش ریختن مشتی برنج برای دسته ای قمری شکمباره باشد. اهداف بزرگ جوانی در سن من تبدیل به هدفهای کوچک در طبیعت میشوند که فکر میکنم بهترین ماوای انسانی باشند.
از این ها گذشته چیزی که این روزها باز هم باعث سرخوردگی من میشود اغراق دنیای اطرافم برای بر آوردن سنن و آداب ایرانی است که به قدری کم کم خفه کننده است که باعث شده باز هم به خودم شک کنم. وقتی محمد رضا پهلوی بر این کشور حاکم بود از آستین خود آداب و سنن در می آورد تا هویت ایرانی را در برابر دیگر آئین ها حفظ کند آن موقع مردم دلشان عزا داری و عاشورای سیاه و جمعه قرمز میخواست . حالا که نظام در مجموع بیست جور عاشورا دارد ملت برای هر روز تاریخ که ربطی به ملیت و ایرانیت دارد آنچنان اغراقی میکنند که نه تنها جا میمانم بلکه از خودم میپرسم چرا مردم اینطور شدند؟ انواع کیکها و ژله ها و طرح ها و تصویرها برای هر مناسبتی . در هر محله و کوی و برزن سفره ای و بساطی . فشار اجتماع برای اجرای اینگونه مراسم گاهی آدمهای لاقیدی مثل من را که در نهایت دوست دارند شب یلدا را با دو تا تخمه و سه تا قصه سر کنند فریز میکند. اگر چه این سنت بازی یکی از موفق ترین نمونه ها ی مبارزه مدنی ایرانی است که در تاریخ پدر اسکندر و مغول را در آورده ولی روحیه عجیب ایرانی را نشان میدهد. میترسم پس فردای قیامت که دنیا تغییر کند هر کس شب یلدا سه تا فال حافظ نگرفته باشد به جرم افکار انحرافی بیاندازند زندان .
وضعم من را یاد کارتون های میکی ماس برای شب کریسمس میاندازد . فکر کنم اسمش قصه های کریسمس بود. دانلد داک آرزو داشت برای شب نوئل یک هات چاکلت بخورد و درو از هیاهو جایی گرم بلمد ولی جامعه اطراف دمار از روزگارش در آوردند. هر کجا میرفت سروع مری کریسمس بود و . . . . وضع من اینطوری شده .
بگذریم درد دل کردم بی جا و مثل همیشه تلخ و با این سوال همیشگی که در من چه مرضی نهفته یا اصلا چرا باید فکر کنم حرفها و دردهایم ارزش خوانده شدن ثبت شدن و اعتنا دارد. به این نتیجه رسیدم همین خودخواهی و خود برتر بینی باعث شده ده سال این وبلاگ عمر کند و جدا باید تشکر کنم از همه کسانیکه این همه سال این همه حرف پوچ را تحمل کردند یک بار یک نفر نگفت بابا برو دوغت را بنوش
یک ,ها ,مثل ,میکنم ,فکر ,گاهی ,که در ,ها و ,را در ,است که ,من را
درباره این سایت