محل تبلیغات شما

چه جور واقعه ای میتواند همه افراد یک ملت را دچار حس درماندگی کند؟ در این یک ماه گذشته هر آنچه بتواند یک جامعه را زیر و زبر کند فراهم شد.

آنچنان پایه های زندگیِ همه به لرزش افتاد که هیچ کسی نمیتوانست پیش بینی کند صبح جمعه ای از خواب بیدار میشود و میبیند هفته پیش و همین شب گذشته چه دنیای آرامی داشته است.

سیر اتفاقات تند و تیز جوری مثل دانه های تسبیح پشت هم اتفاق افتاد که من و ما را با خود برد.

در این ایام آنچه من را از پا انداخت دو چیز بود . نوشته های حامد اسمعیلیون برای ری را دخترش و بحثهای هتاکانه ای که بین مردم در همه عرصه ها درگرفت . انگار همه اتفاقات افتاد تا شیرازه این همزیستی شکننده را درهم ریزد. آدمهایی که خودشان نمیدانستند چرا زیر بار وقایع در حال شکستن هستند و حس ترس و انتقام خود را به دیگری حواله میدادند. دیدن آن سوی رخ همه این آدمها ترسناک بود. ترس در جان و گوشت ما رسوخ کرده است و حالا به طرز منزجر کننده ای از یکدیگر هم میترسیم . از همسایه، از دوست، از همکلاسی . شاید این من بودم که به شکل ساده دلانه ای فکر میکرد که م همه انسانها در ذات اصلی خوب هستند ولی سیر حوادث باعث شد عمیقا به این فکر خودم شک کنم و از شک خودم از خودم بیزار شدم.

ما همه چه هستیم ؟ گوشت و خون و رگ و پی و چندی عقده و آرزو و خاطره . این خاطره ها و آرزوها و همه آنچه در کودکی روح مختصرمان را زخم کرده است به ما تکلیف میکند که در بزرگسالی چطور انسانی باشیم . ابله، ساده دل، رئوف یا دژخیم. من آموخته بودم همه آدمها را با عقده ها و دردهایشان بپذیرم و درک کنم که چرا هر کسی آن کسی است که میبینم ولی دیگر از دستم در رفت. فیلم روبان سفید را به خاطر دارید؟

برای ما آسیایی ها فقط عقده های جنسی نیستند که باعث میشود عجیب و غریب رفتار کنیم ما از حقوق اولیه وساده ای گاه محروم هستیم که از ما میتواند هیولاهای حیرت آور بسازد. هیولاهایی که نمیخواستم ببینمشان.

به هر حال هیچ واقعه ای نمیتوانست این آب و روغن را از هم جدا کند و این گسست، دردناک ،ترسناک و خطرناک است که نمیشود برای آن پایانی تصور کرد. موج موج، افراط غلیان میکند و در دلم حس ددگی عمیقی ایجاد میکند که میدانم گروهی  در این حس شریک اند . درد بزرگ آن است در دامن میهن هیچ التیامی برای چنین حس غریبی وجود ندارد. یا باید با خشم و مشت گره شده و کف بر دهان به یکدیگر از هر دو سو بتازیم یا اگر مثل کودک ترس خورده زیر نیمکت پناه گرفته ایم هیچ کس به ما نگاه هم نخواهد کرد. این حس بی کسی خفه ام کرده است و حتی دیگر نمیدانم ما ترسوهایی که از دیدن تکه تکه های آدمها و رگهای ورقلمبیده و فحشهای آبدار بیزار شدیم چند نفریم ؟

امروز فیلم یک زندگی پنهان از ترانس مالیک را میدیدم . اگر از فیلمبرداری سر گیجه واری که مالیک در فیلمهایش دارد بگذریم باید بگویم درد داستان را حس میکردم . بی طرفی در وقتی همه کف به دهان دارند واقعا گاهی عین شجاعت است و البته این وقایع جایی هم برای بی طرفی نمیگذارد. نمیشود درد را که باستخوان رسیده نادیده گرفت.

 نمیشود نوشته های حامد اسمعیلیون را برای ری را نخواند و من هزار بار هزار بار هزار بار برای ری را گریه کردم. حتی حالا . حتی وقتی فکر میکردم آن قدر صبر کرده ام که بتوانم ای درباره این عشق پدر به دختر بنویسم بی آنکه بغض و اشک نابودم کند.

دو سال پیش بود که بابت نوشته هایمان در مجله داستان با اسمعیلیون ارتباط اندکی پیدا کردم. دکتر داتیس را خواندم و یکی دوبار در فیس بوک در مورد چند نکته با هم صحبت مختصری کردیم. آخرین بارها به یاد دارم که منتظر بودم برای جشنواره هنری دندانپزشکان برایم مطلبی بفرستد که خبری نشد . نمیدانم چرا و چطور ولی این ارتباطِ اندک و خواندن آخرین نوشته ای که از دکتر اسمعیلیون خوانده بودم باعث شد وقتی دانستم او نیز در این آتش گرفتار شده است چه بلایی به سر من بیاورد.

عجیب بود که این هوا پیما آشناهای همه ما 80 میلیون را در خود جا داده بود و زبانه های آن آتش مثل لهیب جهنم روح و روان همه ما را ویران کرد.

در آن چند روزی که جسته و گریخته از این سو  و آن سو گفته میشد که هوا پیما را موشکی زده است با خالصانه ترین نیت درون وجودم انکار میکردم . میگفتم نه نیست نباید باشد . ما ملت مستحق چنین ضربتی نیستیم . اصلا دلم نمیخواست باور کنم. برای برق چشمهای ری را و صبوری شکیبا و عاشق پیشگی فرهاد و همه آنها که هیچ کلامی هیچ قلمی و هیچ راهی برای وصف مظلومیت و شکنجه شان نمیتوانم پیدا کنم .

گاهی خنده دار است که به گذشته بنگریم و ببینیم در سالهای پیش که فکر میکردیم ما کماکان بدبخت ترین ملت دنیا هستیم چطور دراین وقتهای زمستان دنبال فیلمهای اسکار بودیم و از کتاب و هنر حرف میزدیم و امسال چطور دل و دماغ این کار را از دست داده ایم  و خدا میداند سال آینده ی  ما باردار از چه جور واقعه ای است ؟ برای یک دهه پنجاهی که انقلاب و تنشهای بی حد و مرزش را دیده و بعد جنگ و بعد نداری و بدبختی و بمب و موشک و ترس و هراس و همه عقبه های زشت از افراط و فشار و کشتار خیابانی و . . . .  واقعا چه چیز دیگری مانده است؟ آیا هر یک از ما پس از کشیدن چنین بارهای سختی بر دوش روان مان همان آدمی هستیم که میتوانستیم باشیم ؟ آیا اگر من زنی بودم در یک کشور دیگر همین طور صبح قبل از اینکه عینک پیر چشمی لامصب را پیدا کنم و به چشم بزنم در لابه لای خبرهای ریز و درشت دنیا میگشتم تا بدانم سایه جنگ چقدر از ما دور شده یا چقدر عقاب نیستی چنگالهایش را برایمان تیز کرده است ؟

فکر میکنم ولی نمیتوانم تصور کنم هر یک از ما در دنیای صلح و شادمانی چطور موجوداتی بودیم ؟ و خدا میداند چطور موجوداتی خواهیم شد ولی همیشه میبینم که روزی ستون سنگی یادبودی در جایی از این کشور بر افراشته خواهد شد و اسم مقدس هزارها انسان که جان از دست داده اند روی آن حک میشود . آن روز من پیر زنی هستم که وقتی پای ستون بلند می ایستم گریه خواهم کرد و جوانان سرخوش و عشاق دست به دست که عبور میکنند با  خود میگویند چقدر این پیرها خرفت هستند. اما حرف ما را شما میدانید و بس و آنها که فرد فرد آن اسمها را به راستی میشناختند و آن ها را به خاطر خواهند سپرد.

 

زنگ تفریح کی میخورد؟

والتر ، من و دیگر رفقا

عباس عبدی سبکبار مثل مرغ دریایی بود

ای ,های ,یک ,حس ,هم ,کنم ,ری را ,از ما ,را به ,کرده است ,است و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اطلاع رسانی hallelujah از گذشته رها