محل تبلیغات شما

زنگ تفریح با صدای تیزش توی حیاط خلوت مدرسه میپیچید. صدا کلاغهایی را که در حیاط میپلیکدند تا خوردنی های روی زمین ریخته را بخورند فراری میداد. در حقیقت صدا طوری بود که زهره آدمیزاد را هم آب میکرد ولی خوشحال کننده بود. مثل گلوله جنگی از کلاس میزدیم بیرون. کلاسهای 35 نفره با نیمکتهای چوبی استخوان شکن. چسبیده به هم سه نفری مینشستیم. معلم که موی ملک الموت به تن داشت خودش هم مثل ما بود ولی آن موقع ما نمی فهمیدیم . از پله ها سرازیر میشدیم و بعد در حیاط زیر آفتاب پاییزی کف حیاط و یا روی پله ها مینشستیم . زمین سرد بود و هوا هم ملس ولی آفتاب گرممان میکرد . اگر تغذیه داشتم میخوردم ولی اغلب نداشتم . مادرم حال و حوصله نداشت البته شاغل هم بود ولی مهمتر از همه این بود که من دخترکی از ازل چاق بودم ومادرم نمیتوانست بپذیرد که نواقص من هم جزئی از کلیت من است بنابراین صبحانه نمیخوردم و تغذیه هم نداشتم . دو هیچ به نفع مادرم ولی صد هیچ باخته بودم به چاقی چون بالاخره دو تا رفیق پیدا میشد که دستم را تا آرنج فرو کنم داخل پاکت چیپس پاک شان و دو پر بخورم . بچه های خوشبخت تری هم بودند که ظرف غذای گرم می آوردند. بوی غذاشون دیوانه کننده بود ولی از غذای کسی دلم نمیخواست بخورم. میوه ها و حتی تی تاپ هم وسوسه نمیکرد. در هر حال چه با تغذیه چه بی آن طعم آفتاب در زنگ تفریح و در خنکی پاییز شاه بیت لذت در تمام زندگی به حساب می آید . حداقل در دوران کودکی که با همه نوع زور و ستم و شرایط محیطی و تربیتی و جغرافیایی و ی هیچ نوع دموکراسی معنی داری برای ما بچه ها وجود نداشت؛ این لذت بی بدیل بود . در عالم بزرگسالی دیگر هیچ وقت این همه بی مسئولیتی این همه کشداری زمان و این همه خوشی در مدت کوتاه را نشناخته ام . شاید بشود شیرینی چنین لمیدن پاییزی را با اولین بوسه های عاشقانه برابر دانست. هر دو مستعجل و در شرف پایان هستند هم جوار معشوق و هم زنگ تفریح لامصب که با صدای فی شوک آور زنگ پایان می یافت. هر چه بود بعد از آن سالها؛ حتی اگر اکنون ساعتها در لوکسترین مکانها روی راحت ترین مبلها و در مقابل بهترین منظره ها زیر آفتاب پاییز بنشینم حتی اگر نخی سیگار هم روشن کرده و در دودش پنهان شده باشم هرگز آن سرخوشی و آن بی خبری و آن بی اطلاعی از دنیای اطراف برایم تکرار نخواهد شد. بعد از مدرسه طی طریق به سمت خانه هم خوب بود . نوشیدن آب یخ از آب سرد کن بین راه و در کمال ناباوری با لیوان فی عمومی که به آبسرد کن زنجیر شده بود و دیواره اش از سرما عرق میکرد و یا در کاسه دست که آلوده به همه دنیا بود. از دستفروش کنار مدرسه یا آلوچه میخریدم یا چیپس . بیشتر آلوچه . منگنه را با دندان میکندم و از همان وسوراخ میخوردم و به یاد ندارم هرگز در کودکی مریض شده باشم . از کلاس دوم برای رفتن به خانه کلید داشتم مادرم بعد از من میرسید. گاهی از غذای شب چیزی داشتیم و گاهی نداشتیم . باید موقع غذا خوردم برای برادرم هم نگه میداشتم . رعایت انصاف سخت بود ولی تمرین کردم منصف بمانم . گاهی هم غذا نبود. نیمرو میکردم . برای تنوع هر آشغالی به آن میزدم. در خانه مشغول دنیای خودم میشدم . گاهی کتاب میخواندم گاهی مینوشتم گاهی نقاشی میکردم و البته تا زور مادرم نبود ابدا مشق نمی نوشتم . در شهد نوچ کودکی و نوجوانی زمان را سپری میکردم. از ده یا یازده سالگی کتاب بهترین رفیق شد. اولین رمان بعد از کتابهای کودک فکر میکنم خرمگس بود. ترجمه عجیبی داشت. جذابیتش برایم تصویر نقاشی فرانسیسکو گویا بود که مردی رو بروی جوخه اعدام است. این نقاشی من را سحر میکرد و چند بار کتاب را شروع کردم ولی نمیفهمیدم جریان چیست. اولش نوشته بود دو نفر در اتاق هستند کاردینال و آرتور ولی کاردینال به آرتور میگفت کارینو و من نمیفهمیدم کارینو کیه؟ اینها که سه نفر میشدند؟ مترجم هم زحمت نکشیده بود بگوید کارینو یعنی عزیزم. حداقل خرمگس را سه بار خوانده ام و جدیدا وسوسه افتاده دوباره بخوانم . همین باعث شد چند بار کتاب را شروع و رها کنم . اما کتاب دیگری که باید یازده یا دوازده سالگی شروع کرده باشم . شوالیه قهرمان بود. از میشل زواگو فکر کنم البته . داستان یک شمشیر زن که در پاریس با کنت دو ریشیلیو بدجنس مکار رو برو میشود. این اسم ریشیلیو و قدرت و مکرش در روحم میخ شد . جالبه که هنوز در پاریس خیابانی به این نام و سالن تئاتری که ریشیلیو تاسیس کرده وجود دارد. با همه ظالمی یک خاصیتی داشت این کنت ولی وقتی بر حسب اتفاق در این خیابان قدم گذاشتم حس کردم از یکی از کوچه های فرعی شوالیه بیرون خواهد پرید تصویر کوچه ها، کالسکه ها و پاریس داخل کتاب از واقعیتی که میدیدم زنده تر و عمیق تر بود. دور نشوم. واقعیت این است که من فکر میکنم . خوش ترین ایام زندگی آدمیزاد بین 5 سالگی تا 15 سالگی است. عصاره و خلاصه و روشنترین زمان است . ده سال در هپروت که این روزها مادر و پدرها از بچه هایشان دریغ میکنند. برای من هپروت تا 15 سال طول نکشید همه عوامل محیطی هجوم آوردند که آن را خدشه دار کنند اما من مقاوم بودم . مدرسه،جنگ ،مادر کمال گرا، کمبود و جیره بندی و نداری و هزار دلیل ولی من از کتابها و هپروت بیرون نیامدم و بزرگترین حسرت زندگی ام تا به امروز این بود که نتوانستم همه کتابهایم را نگه دارم . آرزوی همیشگی ام این بود که کتابخانه بزرگی داشته باشم تا این ثروت بی اندازه را از خرمگس جلد پاره ام در آن نگه دارم تا خاطرات جک استرا که الان در حال خواندنم ولی کتابها را بارها جابه جا کردم و در این دو دهه اخیر مکرر تصفیه کردم و بخشیدم چون هیچ وقت فضا فراهم نشد که نشد. در هر حال هپروت نوجوانی ام با بوی پاییز با گرمی آفتاب با نسیم خنک این فصل بی نظیر برایم دست نخورده و بی بدیل ماند و اعتراف کنم که حتی بعدها تجربه عشق و هجر هر دو در پاییز، هیچ وقت آن طور عمیق در روحم ماندگار نشد که آن خاطرات کودکی . آنقدر خالص ناب و معصوم و روشن هستند که تکرار ناپذیر باقی خواهند ماند. یاد آوری همین خاطرات است که هر چند یکبار به یادم می آورد که دنیای بچه هایم را با بولدوزر رقابت و مسابقه و مدرسه تیز هوش و زیر نگیرم . یادم می آید که میکرو فقط یازده سال دارد و بعد چشمم را میبندم و به یازده سالگی خودم فکر میکنم . لذت نابی میبردم از یک خواب بعد از ظهر، از یک خوراکی جدید، از خواندن یک داستان، از سفر به یک شهر دیگر. این طور وقتها ترمز میگیرم و به خودم میگویم ترمز کن بگذار بچه با کشسانی زمانش مثل آونگی این سو و آن سو برود. مگر چند بار تکرار میشود؟ اگرچه از سویی دیگر هجوم بی حد داشته ها چه خوردنی چه پوشیدنی و دیدنی معنی لذت را برای بچه های این روزها مخدوش کرده است . برای من کفش هایی که مادرم از مسافری که از آلمان آمده به قیمت 190 تومان خریده بود ( شاید 800 تومان؟ ولی رقمی بود برای من و زمانه بزرگ ) مثل یک غنیمت جنگی بود. موقع راه رفتن نگران بودم کفش سابیده شود. قضیه فقط توان یا ناتوانی برای پرداختن این پول نبود که البته مهم بود ولی قضیه این بود که اصلا امکانی برای خریدن چنین کفشی دیگر وجود نداشت. یک جفت کفش کرم رنگ پیرنه خیلی زشت ولی خراجی که از هزار جور اما و اگر گذشته و به دست من رسیده بود. تاکید های مادرم هنوز در گوشم مانده که این کفش چنین است و چنان است. کما اینکه اولین مک دونالد عمرم را شبی خوردم که خاله ام از آلمان می آمد و به رسم آن زمانه پدرم رفته بود فرودگاه تا خاله و شوهر خاله را بیاورد منزل ما . خانه خودشان در تهران بود ولی رسیدند تهران آمدند منزل ما و نیمه شب من را از خواب بیدار کردند. خاله ام دو تا همبرگر مک دونالد از فرودگاه فرانکفورت خریده بود و آورده بود تا ما بچه ها بخوریم. مگر امکان دارد طعم آن همبرگر را دوباره چشید؟ یا مگر بچه های این روزها درکی از این همه شوق و انتظار برای چیزی دارند؟ چشم انتظاری کودکی ام وقتی کلاس سوم بودم و میرفتیم منزل دختر عمه ام که کارمند لوفت هانزا در ایران بود به یادم مانده. همیشه در بساطش برای من یک موز کوچک و قطعه ای شکلات داشت که به دستم میداد و من را میفرستاد در کنجی از خانه اش تا پنهان از بچه های خودش موزم را بخورم. اینها سهم من بودند. زمانه ای بود که موز نماد استکبار جهانی بود و فقط مسافر آن را از خارج می آورد. اغلب هم ریز و زیادی رسیده بود. در خلوت کنج آشپزخانه اش خوردن موز را تا مدتها ادامه میدادم. به همه اینها عشق به یک بسته مداد رنگی سی و شش رنگ و یا داشتن یک کیف مدرسه اندکی متفاوت را اضافه کنید. همه این حسها با وزیدن نسیم پاییز و حس بازی آفتاب و سایه از خلال برگهای در حال زوال در من زنده میشود. عجیب این است که همه فراغت تابستان با همه تفریحات بی نظیر و خوردنی ها و آزادی هایش اینقدر که همان ده دقیقه زنگ تفریح با بوی پاییز عجین شده در ذهن من ماندگار نشده است. حالا بوی پاییز است و خنکی صبحگاه و تاریکی زودرس عصرش. آیا ما در هشتاد سالگی اگر که باشیم این روزهای خود را به یاد می آوریم ؟ آیا خاطرات کودکی مثل عکسهای قدیمی رنگ نمیبازند ؟ آیا چهل سالگی هم میتواند در دور دستها شیرین به نظر برسد؟ نمیدانم ولی مادرم میگوید قدر این وقتها که بچه ها هنوز در کنارت هستند را بدان . این ایام خوشترین ایام عمر است. ممکنه قدرش را دانست؟ چطوری ؟ شما میدانید؟

زنگ تفریح کی میخورد؟

والتر ، من و دیگر رفقا

عباس عبدی سبکبار مثل مرغ دریایی بود

ولی ,هم ,یک ,بچه ,ام ,بی ,بود که ,بود ولی ,و در ,بعد از ,زنگ تفریح

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سخنان قصار