چهار شنبه گذشته از طرف آقای رضایی راد کارگردان تئاتر دعوت شدم برای نمایش فرشته تاریخ . رفتن به تئاتر یک فرهنگ و هنر بالاتری نسبت به سینما میخواهد یک طوری برای تنبلها ساخته نشده است. همیشه شب است و از آن ساعتهای روتین 90 دقیقه ای سینما خبری نیست و ماشالله سینما هم در نبود کارهای جدی اش کم کم من را پاپ کورن خور کرده .
یکی از مزایای پیری این است که همه چیز از جدیتش در می آید . آدم تبدیل میشود به کسی که فکرش را نمیکرد . البته هنوز خیلی بی حس نیستم ولی سعی میکنم بشوم. برای تحمل روزگار اطراف گویا باید کمی کور، کمی کر و شاید کمی خرتر بود . در هر حال از یکی از دوستان فرهنگی ام خواهش کردم همراهم باشد. ساعت هفت و نیم تئاتر در سالن چهار سوی تئاتر شهر آغاز میشد. دنیای تئاتر برایم غریبه است. حرفه ای هایش را نمیشناسم و نه حتی آماتورهایش. علاقه مندانش برایم جالب هستند و فضایش زنده و سرشار از چیزهایی است که بدنه اصلی اجتماع فرسنگها با آن فاصله دارد. این ها که میگویم تعریف نیست چون به واقع آدمی نیستم که برنامه های تئاتر را دنبال کنم ولی دغدغه داشتن در این عرصه و کار کردن در این فضا خیلی برایم جالب و عجیب است . اصلا اون طوری فکر کردن خودش سخت است.
داستان فرشته تاریخ در مورد ساعات پایانی زندگی والتر بنیامین فیلسوف یهودی دوران آلمان نازی است که قبل از افتادن به دست گشتاپو در بندر پورت بو خودش را با اوور دوز مورفین میکشد. البته در این مورد اخیر مناقشه هست . مثل همه خودکشی های جهان. خوش باورها فکرمیکنند مگه ممکنه خودش را کشته باشه پس شاید دستش خط خورده و سیاه بین های تاریخی مثل من میگویند آه چه کار حسابی . بدبختی اسن است که مرز را پس از این خودکشی باز کرده اند و هانا آنت و دیگران از همین مرز به امریکا گریخته اند. مرگش راهگشای بقیه شده و دردناک اینکه نوشته و ایده های بسیاری را با خود در کیف دستی حمل میکرده که از بین رفته اند.
البته من بنیامین را نمیشناختم . ایده های بنیامین یک ترکیبی از روح دین یهودیت در عین ناباوری به صهیونیسم و ضدیت با نازیسم و فاشیسم است . یعنی یک نمونه نادر در نوع خود که در اوج یهودی ستیزی و یهودی کشی تسلیم پروپاگاندای جهانی صهیونیسم هم نشده است. اتفاقا تئاتر آقای رضایی راد به اندیشه های بنیامین بسیار وفادار بوده است . بیشتر جمعه را به لطف گوگل مشغول خواندن در مورد بنیامین و معشوقه اش آسیه لاسیس بودم. زنی که به همه هنرهای فیلسوف مورد نظر کمونیسم را هم افزوده است.
این بندگان خدا در عصری زندگی میکردند که داعیه برابری کمونیسم هر کس و ناکسی را به خود جلب میکرد و به نظرم کسی نمیتوانست منکر جذابیت این ایده بی اندازه عدالت خواهانه باشد. منتها در ایران کمونیسم رفت زیر بال شوروی و مثل همیشه به چاه رسید . در هر حال ایده های والتر بنیامین شاعرانه، متضاد و متعالی است و اصولا چطور میشه فلاسفه را از وهم مبری دانست . وقتی در مورد آدمهای معاصری حرف میزنیم که شاید به اصول اخلاقی جامعه خیلی اهمیت ندهند گیج میشویم ولی گذر زمان ارزشمندی آنها را نشان میدهد. مثل وقتی خاکی از کف رودخانه در می آوریم در میان آن چیزی مثل طلا برق میزند.
اما پس از تئاتر دیدن پارک دانشجو و حوالی اش در آن ساعت ده و نیم شب خودش سه تا فیلم وسترن بود. پسرهای جوان با تیشرت های پولک پولکی براق و مردهای تک و توک و هنوز در آن ساعت شب صدای گوشخراش موتور سوارهایی که عبورشان از کوچه بند دلم را پاره میکرد و باعث میشد کیفم را محکم بچسبم. خوشبخت بودم که دوستم با ماشین آمده بود ولی در آن ساعت شب که از تئاتر سنگین بیرون آمدیم جهتها را برای چند دقیقه گم کردیم. دنبال یک زن میگشتم در خیابان تا آدرس بپرسم . زن و مردی نزدیک شدند. رفتم و پرسیدم در حال سوال بودم که فهمیدم فارسی گفتگو نمیکنند. فرانسوی بودند. گفتند اگر فرانسه بپرسی میشه . پرسیدم مگه شما تهران را میشناسید البته من به انگلیسی پرسیدم. گفتند بعلله. آنچنان تیزو بز آدرس دادند گویی صد سال ساکن بوده اند. خنده دار بود . نه مثل من از تاریکی و غریبگی میترسیدند و نه نگران موتور و موبایل و کیف بودند یک کلمه هم فارسی جز ممنون بلد نبودند ولی از من بهتر میدانستند تالار رودکی در کدام جهت است .
بر گردیم به والتر بنیامین
اتفاقا چندی پیش دوستی که مکرر و بی وقفه با انواع عبارتهای نامطلوب مثل خائن و ابله و بی شرف و . . . . خطابم میکرد بابت رای دادن در انتخابات، پیامی در گروهی تلگرامی گذاشته بود در مورد اینکه کشور آلمان کلا فاقد فیلسوف درست و درمان است . کل متن پیام به قدری حیرت آور بود که به زحمت سکوت کردم. مدتی بود بر سر ماندن در این گپ و گفت مستاصل بودم ولی بالاخره برای تربیت شدن خودم و خودش سکوت پیشه کردم به جای فرار. ماندم به شرط حفظ آرامش و البته برای تادیب خودم. فقط در تمام مدت تئاتر با خودم فکر کردم کاش داستان تئاتر را زودتر میدانستم تا دعوتش میکردم به عنوان همراه بیاید و از شنیدن این همه اسم فیلسوف آلمانی که قرن ها را زیر سیطره گرفته اند به فکر فرو برود. این روزها ظهور راست افراطی به طرز اعجاب آوری ترسناک است و چهره ای کریه دارد اما اینکه یک دفعه ببینیم در زیر پوست خودمان هم تا این حد نفوذ کرده وحشتناک است. مدتها از چپ افراطی کشیدیم بعد چپ افراطی در یک چرخش حیرت آور مذهبی شد بعد راست افراطی زد چپ را داغون کرد بعد حالا راست افراطی دنیا را گرفت.
یعنی راهی برای رستگاری بشر وجود ندارد . قرنها درد و رنج و جنگ و مرگ و نیستی و تباهی را پشت سر گذاشتیم ولی همان اشتباه ها همان راست و چپها و همان دعواها و تعصبها. چرخه باطلی از هیچ چیز را دوره میکنیم.
بگذریم
تابستان داغ و پر هیاهویی را میگذرانم . باور کنم یا نه سال دیگر ماکرو امتحان کنکور دارد. از کنکور و تمام حشو و زوائدش تنفر دارم. همه ناامیدی ها و بدبختی های سال کنکور را به یاد دارم و از اتفاقات شیرین روزگار من نه هیچ وقت بچه مرفهی بودم و نه هیچ وقت در کودکی آرامش را شناختم سال کنکور که نورعلی نور بود و فقط نپرسید چرا و چگونه. هر چه بود بد بود. حالا با دیدن چشمهای گود رفته و موهای چرب و پریشان و رنگ پریده ماکرو دلم میخواهد بزنم خودم را ناکار کنم که باعث شده ام همین تجربه چرند را بچه ام از سر بگذراند . از سویی یک مادر در درونم از این سختی رنج میکشد از سویی یک مادر دیگر میگوید خودت گذراندی او هم میگذراند.
روز به روز بیشتر پی میبرم که هیچ وقت اهل مهاجرت نبوده ام . من تنبل تر، کله خراب تر و بی انگیزه تر ازین بودم که سالها بدوم و دنبال کنم و تحمل سختی کنم برای مهاجرت. همیشه فکر میکردم ماندن سخت تر است . این روزها با این رگ و ریشه که دراین کشور دارم و با درک این نکته که خوب یا بد زندگی میگذرد فهمیدم که کندن و رفتن تنه به تنه جنون خواهد زد برایم . در تمام سال کنکور و تا اعلام نتیجه یکی از کابوسهای تکرار شونده ام مهاجرت بود. مشاهده رفتن اقوامم که به دلیل عدم موفقیت در کنکور یا فرار از سربازی یک دفعه بوس بوس خداحافظ میشدند به طور عمیقی در ناخودآگاهم ریشه کرده و هنوز یکی یکی میبینمشان که در تشییع جنازه مادر ها و پدرهای چشم به راهشان چقدر رفتار پیچیده ای دارند. من هم شبها خودم را میدیدم که در سالن فرودگاه مهر آباد در حال کندن از ایران هستم . چشمهایی که هر چه میبیند کفایت نمیکند و چشمخانه نمیتواند کل وطن را درخود جای دهد و برای حفظ همه جزییات تلاش میکند ولی به هر حال میرود و جلوی زندگی را هیچ کجا نمیشود گرفت. دنیای بیرون ما را با خود خواهد برد و بندهای اتصال مستقیم به رشته های وجدان آدم گره میخورد. مادر مریض پدر گرفتار خواهر خشمگین برادر درمانده .
مهاجرت تنه به تنه مرگ دارد و من همیشه فکر میکردم قسمتم نبود یا نشد ولی باید با خودم کنار بیایم . من هم آدمش نبودم . بناپارت راحت است. طالب میخورد میگوید میدونی من چرا برگشتم بریا عطر طالبی . کوه را میبیند میگوید میدونی چرا برگشتم تا هر روز این البرز را ببینم. میکرو و ماکرو دارد میزنند: یعنی برای بوی طالبی ما الان ایجاییم؟
همیشه به بناپارت میگویم میدونی چرا امریکا امریکاست؟ چون از هر قاره جهان، جسورترها عازمش شدند. چه ایرلندیهای ماجراجو چه یهودیهای سر گران و زیرک آلمانی که به موقع و نه مثل والتر بنیامین فرار کردند و حتی مکزیکی های شجاع و البته ایرانیهای صبور . این ها نمونه های ژن مرغوب دنیا هستند .
پسر دائی پدرم سالها پیش وقتی کانادا به نظر ما فقط مامن خرس قطبی به نظر میرسید رفت کانادا زنی کانادئی گرفت و سالها آنجا بود . این بماند که مدتی در حوالی انقلاب ایران زندگی میکردند و سال 58 موقع تسخیر سفارت امریکا صبح از خواب بیدار شد و دید آنا ماری ،خانمش با لباس خواب در رفته است! از ترس دیوانگی همان چپ های افراطی کانادئیها را شبانه بردند. در هر حال این پسردائی میگفت سالی چند نفر امریکایی می آیند کانادا تا بروند درون بشکه یا قایق یا هر کوفتی و از نیاگارا بیافتند پایین. هیچ کدام زنده نمی مانند اما باز هم می آیند و باز هم و باز هم . همین جسارت که با آدمهای جسور به امریکا وارد شده دنیای دیگری ساخته است . اتفاقا در بزرگداشت ارسال انسان به ماه عظمت این ملت عجیب و غریب دیده میشود. آدمهای الکی خوشی که به فاصله سی کیلومتری روی سقف ماشین و روی زمین خدا خوابیده اند تا این واقعه را به چشم ببینند و از آن سو دانشمندان و مهندسها و . . . . که با دقت مشغول یک عملیات عجیب هستند و اینها با هم ملتی را تشکیل داده اند.
خلاصه حیف از ژنهای ایرانی جسوری که رفتند و مخزن ژنتیک این مملکت را خالی کردند. وقتی برای اولین بار تخت جمشید را از دور دیدم با خودم گفتم آها این طور است که ما دیگر از این ژنها نداریم اینها یک سری آدم دیگر بودند و رفتند و فکر میکنم این اتفاق بارها بیافتد و افتاده است.
اما این روزها سخت در فکر و خیال نوشتن داستانی بلند هستم و هیچ نمیدانم چه خواهد شد. اراجیف؟ رمان ؟ قصه ؟ چه خواهد شد واقعا بسته به چیست را هم نمیدانم . این بی سوادی بزرگی در عالم نوشتن است که کسی که مینوسد افسارش را بدهد دست حس و بخواهد آن آدم های کوچکی که در سرش زندگی میکنند او را به هر کجا ببرند.
برای من خاطره این آدمهای کوچک وقتی شروع شد که عمه ام که در تلویزیون آموزشی ایران جز اولین ها بود من و مادرم را که مدتی مجری برنامه آموزشی بود با خود برد به تلویزیون. گروهی دختر و پسر جوان و شیک و مدرن و امروزی که امروزش روز هیپی ها بود، آنجا بودند. به من خیلی خوش گذشت. باید پنج سالم بوده باشد و فقط میفهمیدم اینها برای رادیو یا تلویزیون برنامه درست میکنند. یکی شان یک جلیقه پوست گوسفندی به تنش بود . یا من این طور یادمه و از آن مهم تر اینکه شاهزاده شهناز هم بین آنها بود . خلاصه این خاطره از هیبت و پچ پچی که در مورد شاهزاده بود و باحالی و شادمانی آن جمع رفت در مخ من ثبت شد. بعدها تمام کودکی ام آرزو داشتم رادیو مادرم را باز کنم و این آدمها، به خصوص آقای پوستین پوش و شاهزاده خانم شهناز را که به اندازه یک مداد سیاه شده بودند از رادیو بیرون بیاورم. دنیای گالیوری در مخ من هنوز باز است و این آدمها گرچه در فراموشی ها و پیچیدگی های مخم کم کم محو و ناپدید میشوند ولی با من حرف ها دارند و قصه هایی دارند که ممکن است جدا چرند از آب در بیایند ولی من باید آنها را بگوم چون این زنها و مردها در لابه لای چین و چروکهای مخ من اسیر شدند . خیلی آرزو دارم یک قصه حسابی شود و البته امیدی ندارم .
بیایید دعا کنیم که تا دفعه بعد که دوباره وبلاگ را آپ میکنم هنوز همه ما همینجا که هستیم باشه . نه جنگی نه موشکی نه کشتی و نه پهبادی از هیچ چیز و هیچ کجا ساقط نشده باشد.
یک ,های ,هم ,تئاتر ,ولی ,ها ,و از ,که به ,که در ,است که ,در مورد
درباره این سایت