محل تبلیغات شما

سه روز بیشتر تا پایان پاییز سال 97 نمانده است آها که جوانند شاید حس نکنند گریز تاریخ چطوری رخ میدهد اما من میدانم.

سال 97 تا اینجای کار پر از چالشهای بزرگ و کوچک بود. شروعش با بیماری مادرم و عواقب یک زمین خوردن ساده شورع شد که روزهای زیادی دغدغه من شدند. پس از آن سیر تندی از کراهای عجی بو غریب بود .

بنائی مرگبار در خانه و همزمان بازسازی جایی جدید برای مطب . خرده داستانهای بسیاری باعث شد تصمیم به جا به جایی مطب بگیریم ولی مهمترینش این بود که ملکی که داشتیم را کسی اجاره نکرد . کساد کسب و کار باعث شده شرکت ها و مکانهای اداری تجاری بر خلاف تصوردچار رکود شدید شوند. البته ملک ما نه اداری و نه تجاری بود ولی مسی هم نبود. اینطوری شد که بر خلاف عقل و منطق بالاخره راضی شدیم آ را باز سازی کنیم و بعد از 19 سال و نیم مطب خیابان مطهری را ترک کنیم.

وقتی تیر ماه سال 78 به تهران آمدم. در مطب تخت طاووس که برای من هیچ وقت مطهری نشد شروع کردم . در یک اتاق از مطب پدر شوهر اتراق کردیم . وقتی بناپارت مریض داشت من مینوشتم و وقتی من مریض داشتم او خودش ذت به کایر سرگرم میکرد. بیشتر داستانهایم  را در همان زمان نوشتم انگار از انبوهی حرف رنج میبردم بر عکس حال که بیرون پر از هیاهو و در درون لال شده ام .

روزها نگاه میکردم که نوک درخت سروی که پدر شوهرم خودش در حیاطک مطب کاشته بود به محازات پنجره سرک میکشد. باد بهار نوک سرو را مشوش میکرد و من تا سالهای اول همیشه فکر میکردم بالاخره درختهای خیابان و سرو ما و تابول هایمان کلا کنده خواهد شد . تا بالاخره عادت کردم نگران نباشم چون هر سال همین میشد.

یادم می آید که همان اوایل کارم یک بار در ساعت دلتنگی و بیکاری از پنجره اتاق کوچکم نگاه میکردم که دیدم بر عکس مسیر خیابان یک گاری با یک قاطر و گاریچی اش به آرامش تمام میروند . مثل یک صحنه سنمایی در زندگی عادی بود. اعتراف میکنم آخرین بار بود که در خیابانهای تهران قاطر و گاری دیدم.

سالهای آن مطب اینطور گذشت که یک روز سرم را بلند کردم و یدیدم سرو تمام پنجره را گرفته است . از ما عبور کرده بود و یکماه پیش که مطب را ترک میکردیم نوک شاخه ها رسیده بود به پنجره طبقه پنجم. در این سالها پدر شوهر را از دست دادیم و بسیاری دیگر را . بچه هایم مثل سرو سرخوش کم کم بزرگ شدند و حالا وقتی در آشپزخانه مشغول کار هستم یک دفعه نگاه میکنم میبینم که آدمهای بزرگی در خانه راه میروند که من نمیفهمم کی از پنجره گذر کردند. چطور این طور شدند؟ موهایم سفید و دستانم دردناک شده . زانوهای خس خسی و یک خار پاشنه که فعلا سکوت کرده . مثل اپوزیسیون عجیبی که مدتی سکوت کرده باشد. من تلخ و بی کلام و کهنه شدم ولی دنیا ادامه میدهد .

حالا مطب 500 قدم با خانه فاصله دارد. همه وسوسه بازسازی و تحمل هزینه برای همین بود و البته که خوب است به خصوص که رو برویم دانشکده توانبخشی است و منظره حیرت انگیزی از تهرانی رو برویم است که من را صاف میبرد به همان دهه 50 که باید همه جهان در آن متوقف میشد.

راستش مدتی در نوشتن تعلل کردم از بس ترسیدم مرفه بی درد شناخته شوم . اصلا نه میتوانم همه شرایط این تغییر و تحول را توضیح دهم و نه ضمیرم اجازه میدهد که سکوت کنم و نگویم . اگر نمیگفتم بیشتر حس میکردم مزور و دو رور هستم. کما اینکه نمیشود نگفت که یکبار دیگر آبانماه برای دو روز رفتم به پاریس

داستان سفر این بار بسیار عجی بو غریب بود . این بار اینطور شد که سفیر فرانسه از اتفاق روزگار مریض ما شد و من طماع از او پرسیدم بدانم آیا امکان دارد که به ما خانوادگی ویزای مولتیپل طولانی بدهد؟ او هم گفت بله ممکنه .

همین شد که گیوه ها را ور کشیدم و علی رغم میل خودم و تنفر ذاتی ام از هر نوع سفارت خانه و ویزا خانه مدارک فراهم کردم . احتمالا من دیوانه هستم یا شده ام که قسم میخورم رفتن و برگشتن برای تحویل مدارک ویزا هر بار من را مطلقا بیمار میکند.

خلاصه بعد از سه هفته ندا رسید که بیایید پاسپورتها را بگیرید. سفیر راست گفته بود به همه ما ویزای مولتیپل برای چند بار ورود داده بودند اما برای بناپارت یکساله و برای من و بچه ها تا اول ژانویه 2019. همانجا در دفتر مربوطه وقتی ویزاها را دیدم گفتم خاک بر سرم شد. برگشتم و گفتم لطفا اینها را باطل کنید. نه قصد داشتم سفر تفریحی به فرانسه بروم و نه وسط سال تحصیل از این شکرها میخورم و از همه چه پنهان دو زار پول اضافی در بساط نبود .

خلاصه همه به اتفاق گفتند باطل کردن در کار نیست و اگر از این ویزا استفاده نکنی دیگه رنگ ویزای مولتیپل را نخواهی دید. این شد که در کمال خست راهی شدم. تنها خوش ام این بود که بتوانم ماکرو را ببرم و همه جاهایی که دیده بودم را به او نشان دهم والبته این بار کورمال کورمال و ترسان جون همراه و راهنمائی نداشتم ولی همه سعی ام را کردم .

هتل خیلی نزدیک به شانزه لیزه و میدان اتوال بود و همین باعث شد اگر چه فقط دو روز و نیم در آنجا بودیم ولی به دنبال آشوبهای پاریس روزی ده بار آه از نهادم در بیاید چون بارها همه آکوچه را را رفته بودم . خوشحال بودم که ماکرو و میکرو بتوانند دنیای غرب را ببینند . دنای عجیبی که هم جذاب است و هم دافعه دارد و دلتنگی اروپایی به طرز عجیبی از چشم هیچ کدام دور نماند.

متروهای کهنه خیابانهای شلوغ راننده تاکسیهای مطلقا بد بو و عمارتهای سنگی کهنه و حتی کلیساهای تاریک و پر عظمت نتوانست هیچ کدامشام را از راه به در کند . جمله ماکرو در ذهنم ماند که وقتی وارد کلیسای نتردام شد فقط گفت ولی مسجد شاه اصفهان یک چیز دیگر است .

اتقفاق این بار که چپت ن دنبال نتردام میگشتیم از دیدن بیمارستان حیرت آور و ترسناکی میخکوب شدم . وقتی تاریخ آ را در گوگل جستجو کردم دیدم بنای اولیه در سال 600 میلادی بنا شده یعنی در واقع یک نوانخانه و بیمارستان که توسط کلیسا تاسیس شده و این حیرت آور است وقتی فکر کنیم 600 سال پس از ظهور عیسی مسیح یعنی همزمان با ظهور اسلام در جهان؟!

متعاقب آ فکر کردم در این بیمارتاسن آموزشی وابسته به دانشگاه که بارها بازسازی شده است حتما پدر بزرگ خودم دانشجو بوده . الان جای یکی از آ صورتکهای مسخره ایموجی خالیست که برایتان بگذارم تا همه حس را انتقال دهم. در هر حال تصور بیمار وبدم و بستری بودن در یکی از اتاقهای آ بیمارستان به نظرم واقعا ترسناک بود.

خلاصه این بار حس دلتنگی اروپایی خوب روسب کرد ولی در عوض دیدن دوباره موزه اورسی و لوور عالی بود . مجموعه از کارهای پیکاسو که استثنائا در اورسی وبد و عجیب تر تمایل بچه ها به پیکاسو که درکش برای من سخت است ولی ماکرو چیزهایی درباره بعد چهارم گفت و من هم سر تکان دادم . این همان سروی است که از پنجره رد شده و من نفهمیدم .

از سفر پاریس یک عدد روژ لب و مقداری پنیر بز به سوغاتی آوردیم که همه پنیرها را پس دادند چون بوری بز میداد و الان من هم اجازه خوردن این حجم پنیر را ندارم در نتیجه صبح به صبح سوغاتی را تکه تکه میکنیم و برای کلاغها میگذارم .

اما گذشته از سفر که غیر مترقبه ولی در عین حال خوشمزه بود مشغولیتم چند کتاب خوب بود.

چندی پیش پیامی تبلیغاتی در مورد یکی از کارهای دو باتن به دستم رسید به نام اضطراب منزلت که شدیدا و اکیدا توصیه میکنم . کتاب تفسیر خوبی از اضطراب وجودی عصر ما ارائه میدهد. صورانه پیش میرود و اگر اهل کتاب نسبتا فلسفی با متنی یک کمی سخت باشید لذت میبرید. کتابهایدو باتن این خاصیت را دارد که بلافاصله بعد از تمام شدن میوشد خواند.

اما کتاب بدی که نتوانستم تمام کنم و باید کمی پئیه فحش خوردن را به تنم بمالم تا بدش را بگویم ملت عشق وبد که یکی از چند ترین نوشته های دوره های اخیر بود. مدت زیادی بود خریده بودم  و وقتی شروع کردم ماکرو به من گفت مامان دبیرادبیاتمون میگه این کتاب زرد است. گفتم بخوانم خبرت میکنم. کتاب یک کلیشه با تکیه به مولانای بدبخت و شمس است ولی پر از کلیدهای تکراری همه داستانهای اینچنینی.

مشابه این داستان. فیلم همه میدانند فرهادی  است که باید برای نظر دادن در باره آن البته احتیاط وافر کنم. فیلم را دیدم و راستش را بگویم دوست نداشتم . در فضای بازی که دنیا دارد نوشتن این فیلمنامه چیزی به ارزشهای فرهادی اضافه نمیکند و فیلم آن زندگی که باید را ندارد. بودن پنه لوپه کروز و همسر گرامی زنده کننده این فیلم نیستند و خاور باردم یا پاکو به عنوان نماینده تام الاختیار مردها د رانی دهکده و آ شهر و همه ایالات وولایات و فیلمهای فرهادی بهترنی شخصیت فیلم است . یک نفر بالاخره باید به فرهادی بگوید که پنهان کردن نظر نهایی او نسبت به ن زیر صد لایه داستان و پیچیدگی ممکن نیست. از نظر فرهادی زن یک موجود فتان و دروغگوست که با انواع دردسرها مرد پاکدامن و انسان را به نابودی میکشاند. اگر در همه میدانند تلاش بسیار شده که این نظر در زیر لایه بماند اما همیشه هست. اما چه خوب میشود که فیلم را ببینید و نظر دهید.

 

تاما کتاب آخری که دستم مانده خاطرات تاورنیه است از زمان شاه عباس . تاورنیه تا 80 سالگی و با امکانات زمان شاه عباس یا لوئی چهاردهم نه بار به شرق و ایران سفر کرده است و خواندن خاطراتش باعث میوشد از خودم بپرسم که آِیا اصلا امکان دارد ما چرخه تکرار تاریخ را بتوانیم بشکنیم. ایرانیت را رها کنیم و انسانیت پیشه کنیم ؟ چرا مااینگونه ظلم طلب ظالم پرور و در عین حال ظالمیم ؟ کجای فرهنگ ما دره ای ایجاد شده که ما را از انسانیت به سوی مشروعیت سوق داده است. در زمان شاه عباس بهره نرخ درصد سالیلنه وجود داشته و این مسلمانان شیعه دو آتشه برای شرعی کردن کار یک دستمال یا چیزی مشابه و بی ارزش را در کنار معامله چپولی خود به نرخ بهره خرید و فروش میکردند که چه گیرنده و چه دهنده غیر شرع نکرده باشند. کجای این دین سوراخی به نام کلک داشته ؟

و هنوز این داستانها ادامه دارد

در هر حال مدتها بود نبودم و ننوشته بودم و نوشتن در من کم کم پیر میشود . عکسهای دیگری در کانال میگذارم و عکس کتابها را هم . خوش باشید

زنگ تفریح کی میخورد؟

والتر ، من و دیگر رفقا

عباس عبدی سبکبار مثل مرغ دریایی بود

یک ,بار ,ولی ,مطب ,سال ,کتاب ,این بار ,شد که ,و من ,یکی از ,بود که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

payan-nameha